چو بشنید نوذر که قارن برفت
دمان از پسش روی بنهاد و تفت
چو افراسیاب آگهی یافت زوی
سپاه انجمن کرد و پویان برفت
چو شیر از پسش روی بنهاد و تفت
چو تنگ اندر آمد بر شهریار
همش تاختن دید و هم کارزار
بدان سان که آمد همی جست راه
که تا بر سر آرد سری بیکلاه
خود و نامداران هزار و دویست
تو گفتی کشان بر زمین جای نیست
چنان لشکری را گرفته به بند
اگر با تو گردون نشیند به راز
به دشمن همی ماند و هم به دوست
گهی مغز یابی ازو گاه پوست
سرانجام خاک است ازو جایگاه
که از غار و کوه و بیابان و آب
چو بشنید کاو پیش ازان رفته بود
غمی گشت ازان کار افراسیاب
ازو دور شد خورد و آرام و خواب
که قارن رها یافت از وی به جان
بران درد پیچید و شد بدگمان
که دل سخت گردان به مرگ پسر
که چون قارن کاوه جنگ آورد