پس آن نامهٔ سام پاسخ نوشت
به هر کار پیروز برسان شیر
نبیند چو تو نیز گردان سپهر
به رزم و به بزم و به رای و به چهر
کزو ماند اندر جهان یادگار
همان خواهش و رای و آرام او
برآمد هر آنچ آن ترا کام بود
همان زال را رای و آرام بود
ز شیری که باشد شکارش پلنگ
چه زاید جز از شیر شرزه به جنگ
که برگشتم از شاه دل شادکام
همان یاره و طوق و هم تخت عاج
چنان شاد شد زان سخن پهلوان
که با پیر سر شد به نوی جوان
سواری به کابل برافگند زود
به مهراب گفت آن کجا رفته بود
وزان شادمانی که رفت از مهان
من اینک چو دستان بر من رسد
گذاریم هر دو چنان چون سزد
که گفتی همی جان برافشاندند
ز هر جای رامشگران خواندند
چو مهراب شد شاد و روشن روان
لبش گشت خندان و دل شادمان
گرانمایه سیندخت را پیش خواند
بسی خوب گفتار با او براند
بدو گفت کای جفت فرخنده رای
بیفروخت از رایت این تیره جای
به شاخی زدی دست کاندر زمین
چنان هم کجا ساختی از نخست
بیاید مر این را سرانجام جست
اگر تخت عاجست اگر خواستست
چو بشنید سیندخت ازو گشت باز
همی مژده دادش به دیدار زال
که دیدی چنان چون بباید همال
کنون هر چه جستی همه یافتی
من از خاک پای تو بالین کنم
دل و جان تو خانهٔ سور باد
چو بشنید سیندخت گفتار اوی
گلاب و می و مشک و عنبر سرشت
زبر جد برو بافته سر به سر
که هر دانهای قطرهای آب بود
یک ایوان همه تخت زرین نهاد
ز یاقوت مر تخت را پایه بود
که تخت کیان بود و پرمایه بود
یک ایوان همه جامهٔ رود و می
بیاورده از پارس و اهواز و ری
بیاراست رودابه را چون نگار
پر از جامه و رنگ و بوی بهار
پر از رنگ و بوی و پر از خواسته
نثارش همه مشک و زر خواستند