صوفئی گفت: برترین حجاب میان بنده و پروردگار، اشتغال آدمی به تدبیر نفس خویش است و تکیه کردن بر عاجزی چون خود.
ابان بن عبدالحمید بن لاحق بصری شاعری خوش طبع بود و برای یحیی بن خالد بن برمک کتاب کلیله و دمنه را در چهارده هزار بیت در سه ماه سرود. یحیی به تعداد ابیاتش به وی دینار بخشید و فضل نیز پنجهزار دینارش داد.
و همچنین رودکی در سال سیصد و سی و اند کلیله ودمنه را به اسم امیر نصر سامانی در دوازده هزار بیت در بحر رمل مسدس به نظم درآورد و صله ی وافر یافت. این شعر از این جاست:
هر که نامخت از گذشت روزگار
فراء نحوی معلم دو فرزند مأمون بود. و هر زمان که برمی خاست، هر یک از آن دو به سرعت یک لنگ کفش وی را می نهاد. مأمونشان چنین دستور داده بود.
حسن بن علی (ع) جوانی را دید که همی خندید. وی را گفت: ای فلان، آیا از صراط گذشته ای؟ گفت: نه. فرمود: به فردوس خواهی شد یا به جهنم؟ گفت: ندانم. فرمود: پس این خنده زچه رو است؟ راوی گفت: از آن پس آن جوان را خندان ندیدند.
یکی از بزرگان را از سخت ترین بردباری ها پرسیدند، گفت: بردباری بر مصاحبت آن کس که اخلاقش موافق نیست و دوریش نیز ممکن نشود.
یکی از بزرگان را از نشانه ی بردباری پرسیدند، گفت: ترک شکوه گفتن و پنهان ساختن بلا.
از ابوجعفربن علی الباقر(ع) از پذیرش علی بن حسین زین العابدین(ع) از پدرش و وی از پدرش علی بن ابیطالب(ع) روایت کرد که فرمود: از دینی که بر من بود، شکوه به پیامبر(ص) بردم.
فرمود: ای علی «قل اللهم اغنی بحلالک عن حرامک و بفضلک عمن سواک » و اگر دینی چون دین صبیر بر تو بود، خداوندش بپرداز.
در کافی، در باب شرک از صادق جعفربن محمد(ع) روایت شده است که از وی پرسیدند کوچکترین چیزی که بنده بدان مشرک شود، چیست؟ فرمود: این که شخص بدعتی نهد و آن را معیار حب و بغض این و آن گذارد.
ابواسحاق ابراهیم بن علی بن یوسف، شیرازی فیروزآبادی، مردی فاضل بود و چنان در فقه شامغی متبحر بود که می گفتند: اگر شامغی وی را می دید، بدو می نازید. وی با اشعاری نیک است.
از سخنان امام جواد(ع): کسی که کاری زشت را نیک شمرد، در انجام آن شریک به حساب آید. نیز فرمود: کسی که بقا را دوست همی دارد، باید دلی فراهم آرد که در مقابل مصیبت بردبار بود. نیز گفت: اگر نادان ساکت ماند، مردم را اختلافی نیست.
در نهج البلاغه آمده است: خداوند تکالیفی بر عهده ی شما نهاده است، آن ها را ضایع مسازید. نیز حدودی بر شما نهاده است. از آن ها تجاوز مکنید. شما را از پاره ای چیزها نهی نموده است، آن نهی ها را هتک مکنید.
حکیمی یارانش را گفت: دانش بیاموزید، چه اگر زمانه را شما مذمت کنند، به از آن است که به سبب شما مذمتش کنند.
فاضل متکلم ابوالقاسم عبدالواحد بن علی بن برهان گوید: این که متکلمان واژه ی ذات را بر واجب الوجود تعالی شأنه اطلاق همی کنند، درست نیست.
زیرا واژه هائی که بر حق سبحانه اطلاق کنند، نباید تاء تأنیت واجد باشد. چه هیچ نشانه ای نمیتوان بروی اطلاق کرد. در صورتی که ذات مؤنث ذو است به معنی مالک.
غافل مشو که مرکب مردان مرد را
در سنگلاخ بادیه پیها بریده اند
نومید هم مباش که رندان جرعه نوش
ناگه بیک خروش به منزل رسیده اند
از سخنان بزرگان: غیبت کوشش عاجزان است.
رفتم بر اسب تا به به جرمش بکشم
گفتا که نخست بشنو این عذر خوشم
نه گاو زمینم که جهان بردارم
یا چرخ چهارمم که خورشید کشم
از کتاب انیس الخاطر: روایت شده است که یحیی (پیامبر) عیسی (ع) را دید. یحیی گفت: چگونه است که چنان شادمانت بینم که گوئی ایمنی.
عیسی (ع) گفت: چگونه است که چنان اندوهگینت بینم که گوئی مأیوسی. هنوز درنگی نکرده بودند که بدان دو وحی شد: آن کس که شادمان تر و با حسن ظن تر به من است، نزد من محبوب تر است.
عیسی (ع) را گذار بر مردی افتاد کور، مبتلا به لک و پیس، زمینگیر که هر دو طرف بدنش فلج بود و گوشت بدنش از جذام همی ریخت و همی گفت: سپاس خدای را که مرا از بسیاری ابتلاآت بر کنار بداشت.
عیسی(ع) گفت: ای فلان، کدام ابتلا را مبتلا نگشته ای؟ گفت: ای روح الله من از آن کس که چون من معرفت به خدا ندارد، بهترم. عیسی گفت: درست گفتی، دست خود به من ده.
دست وی بگرفت و ناگهان زیباترین و بهنجارترین آدمیان شد و خداوند تمامی ابتلاآت از وی ببرد. وی دیر زمانی مصاحب عیسی بماند.
بین قرآن و حدیث قدسی فرق این است که قرآن تنها از روح الامین شنیده آمده است، اما حدیث قدسی از جمله ی الهامات و دمیدن در روح و جز آن است، همانند آنچه پیامبر(ص) به شب معرج بشنید و مانند آن.
نیز قرآن گرامی با همین عبارات که هست - مشتمل بر اعجاز است - شنیده آمده است. اما از حدیث قدسی، مراد معنی آن است نه الفاظش.
امام راغب در ذریعه گفت: سلمه بن کمیل را پرسیدند: زچه رو با آن که علی(ع) را در هر خیری نظری صائب است، عامه وی را ترک بگفتند؟ گفت: از آن رو که چشمشان را قدرت دیدن انوار او نیست. و مردمان به مشابه خود بیشتر مایل اند.
حکیمی غالبا همی گفت: دل هایتان را که معبر فرشتگان است، مقبره ی حیوانات مکنید.
گر یار و دوست منع کنندم زعشق او
دشمن هزار مرتبه بهتر زیار و دوست
فرو ریختند از سرائی به سر
همی گفت ژولیده دستار و موی
کف دست شکرانه مالان به روی
حکیمی بر مردی که دانش بسیار می اندوخت و بدان ها عمل نمی کرد، گفت: ای فلان، اگر عمر خویش در جمع سلاح فنا کنی، کی به جنگ خواهی رفت؟
هر چه آن پیشم نهاده دست عقل و حس و وهم
کبریایش سنگ بطلان اندر آن انداخته
یکی از نزدیکان مأمون، در آن بیماری که وی از آن بمرد، به نزد وی شد. و بدید که وی هنگام جان دادن گفته است بستری از سرگین بسازند و خاکستر بر آن ریزند و خود بر آن خفته و خویشتن را بدآنها همی مالید و می گفت: ای آن کس که سلطنتت زایل نشود، بدان کس سلطنتش زایل شود، رحمت آور. و پیوسته چنین می گفت تا بمرد.
در عدم ما مستحقان کی بدیم
که برین جان و برین دانش زدیم
ما نبودیم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفته ی ما می شنود
دنیی و عقبی حجاب عاشق است
میل آنها کی زعاشق لایق است
شیخ عارف عطار که رحمت خداوند بر او باد، بدین فرموده ی خداوند استشهاد کرده است که «لکل امرء یومئذ شأن یغینه »:
تخته ای زآن جمله بر بالا نشست
گربه و موشی چو برآن تخته ماند
کارشان با یکدگر ناپخته ماند
نه ز گربه موش را روی گریز
نه به موش آن گربه را چنگال تیز
در قیامت نیز این غوغا بود
یعنی آن جا نه تو و نه ما بود
چشم عبرت بین چرا در قصر شاهان ننگرد
تا چه سال از حادثات دور گردون شد خراب
پرده داری میکند بر طاق کسری عنکبوت
جغد نوبت می زند بر قلعه ی افراسیاب
خوبی همین کرشمه و ناز و خرام نیست
بسیار شیوه هاست بتان را که نام نیست
خاموش شد عالم به شب تا چست باشی در طلب
زیرا که بانگ و عربده، تشویش خلوت خانه شد
چون رهند از آب و گل ها، شاد دل
در هوای عشق حق رقصان شوند
محو قرص بدر بی نقصان شوند
چون نقاب تن رود از روی روح
از لقای دوست یابد صد فتوح
در اول چو خواهی کنی مال جمع
بسی رنج بر خویش باید گماشت
پس از بهر آن تا بماند به جای
ملک ملک اوست، او خود مالک است
غیر ذاتش کل شی ء هالک است
هالک آمد پیش وجهشی هست و نیست
هستی اندر نیستی خود طرفه ای است
خواجه را بین که از سحر تا شام
دارد اندیشه ی شراب و طعام
فارغ از خلد و ایمن از دوزخ
گهی باشد عزیزی، گاه خواری
نماند جاودان طالع به یک خوی
به جائی بانک مطرب می کند ساز
به جائی مویه گر بردارد آواز
بسا رخنه که اصل محکمی هاست
بسا انده که در وی خرمی هاست
فلک چون کار سازی ها نماید
نخست از پرده بازی ها نماید
بسا قفلی که بندش ناپدید است
چو وابینی نه قفل است آن، کلید است