زمغروری کلاه از سر شود دور
مبادا کس به زور خویش مغرور
بسا دهقان که صد خرمن بکارد
تحمل را به خود کن رهنمونی
نه چندانی که بار آرد زبونی
گراز هر باد چون برگی بلرزی
چو در دریا رسد خاموش باشد
به ترک خواب می باید شبی گفت
که زیر خاک می باید بسی خفت
دل به هنرده نه به دعوی پرست
صید هنر باش به هر جا که هست
هر که در او جوهر دانائی است
بهتر از آن دوست که نادان بود
می که حلال آمده در هر مقام
بیخبران را چه غم از روزگار
چه نیکو متاعی است کارآگهی
جهان آن کسی را بود در جهان
که هست آگه از کار کارآگهان
به دانش کوش تا دنیات بخشند
تو اسما خوان که تا معنات بخشند
قلم برکش به حرفی کان هوائی است
علم برکش به علمی کان خدائی است
سخن کان از دماغ هوشمند است
گر از تحت الثری آید، بلند است
خرد است آن که زو رسد یاری
هر که را در خرد ندارد یاد
از آن جا که خداوند تعالی، انسان را به کرامت خود ممتاز ساخت و وی را از بین تمام موجودات به جانشینی خود برگزید، چنان که فرمود: «انی جاعل فی الارض خلیفه » برایشان واجب آمد که به اخلاق وی متخلق شوند و به اوصاف وی متصف گردند.
زیرا حکیم هرگز سفیه را جانشین خود نکند و دانا هرگز نادان را نایب خویش نمی نهد. به همین سبب پیامبر(ص) فرمود: به اخلاق الهی متخلق گردید.
زمانه داشت زه من کینه ی کهن در دل
چو مبتلای توام دید، مهربان گردید
سهل است از رقیب تنزل اگر کنی
هر چند دشمن است، ببین در پناه کیست
از کتاب احیاء از جابر - که خدایش خشنود باد - نقل است که: رسول خدا(ص) به خانه ی فاطمه(ع) درآمد و وی با آسیا گندم آرد همی کرد و جامه ای از پوست شتر برتن داشت.
پیامبر وی را نگریست و گریست وگفت: ای فاطمه، تلخی دنیا را در جهت نعمت آخرش بچش. همان زمان این آیه نازل شد که: «ولسوف یعطیک ربک فترضی ».
در همان کتاب از عایشه نقل است که گفت: پیش آمد که چهل شبانه روز، در خانه ی پیامبر(ص) آتش و چراغی روشن نشد. پرسیدند: چگونه پس زندگی می کردید؟ گفت با آب و خرما.
جهان غم نیرزد به شادی گرای
نه از بهر غم کرده اند این سرای
جهان از پی شادی و دل خوشی است
نه از بهر بیداد و محنت کشی است
نباید به خود بر، ستم داشتن
نباید به خود درد و غم داشتن
اگر ترسی از رهزن و باج خواه
که غارت کند آنچه بیند به راه
به درویش ده آنچه داری نخست
که بنگاه درویش را کس نجست
بیا تا نشینیم و شادی کنیم
یک امشب ز دولت ستانیم داد
دمی را که سرمایه ی زندگی است
به تلخی سپردن نه فرخندگی است
که هر سخت گیری بود سخت میر
به آسان گذاری دمی بی شمار
که آسان زید مرد آسان گذار
پس ای بنده افتادگی کن چو خاک
حریص و جهان سوز و سرکش مباش
به بیچارگی تن بینداخت خاک
چو آن سرفرازی نمود این کمی
از آن دیو کردند از این آدمی
نهد شاخ پر میوه سر بر زمین
هزار شب ز برای هوای خود خفتی
یکی شبی چه شود از برای یار مخسب
شبی که مرگ بیاید، به عنف در کوبد
بحق تلخی آن شب که ره سپار، مخسب
گزیده ای از سخنان یکی از ناموران: ای فلان، دنیا بهر گذشتن خلق شد نه بهر ذخیره کردن. نیز برای عبور پدید آمدند نه آبادان کردن. پیش روی تو احوالی شگفت آور است.
برگو بدانم چه تدبیرهای صوابی بهر آن حوادث آماده ساخته ای؟ اگر خواهی به بزرگان در رسی، از عادت به آسایش دوری کن و با اهل دین همنشینی ورز و به اوصاف اخلاقشان متخلق شود.
تا کی ای بیچاره از دست رفتن غنایم را ناآگاهی و دل در شهوات بهایم داری؟ اگر در قصد خویش راستگوئی، برخیز و دست به کار زن و راه ایشان صعب مپندار چرا که یاور تو تواناست. و از او که بدیشان بخشیده است، بخواه که سرور ایشان سرور تو نیز هست.
صوفئی به بغداد رسید. شنید بازارئی فریاد می داد: ده «خیار» یک درهم. صوفی سیلی بروی خویش زد که اگر خیار چنین است، کار اشرار چون است؟
در کشف الغمه از محمد بن علی الباقر(ع) نقل است که روزی یاران را پرسید: آیا کسی از شما دست در آستین دوست خویش کند که نیاز خویش به دیناری چند برآورد؟ گفتند: نه. فرمود: پس با یکدیگر به برادری نرسیده اید.
در همان کتاب آمده است که از وی پرسیدند: چه کسی از مردمان را، مرتبه ی بالاتری است؟ فرمود: آن کس که دنیا را در خورد خویش نبیند.
از وصایای پیامبر(ص) به امیرمؤمنان علی(ع): ای علی بدترین مردمان کسی است که آخرت خویش به دنیا بفروشد و بدتر از او آن کس که آخرت خویش به دنیای دیگری فروشد.
ای علی، به روز رستاخیز همه ی پیشینیان و متآخران گویند کاش به دنیا جز روزی خویش حاصل نکرده بودیم.
اعرابئی پرسیدند: چه کس نزد شما سرور است؟ گفت: آن کس که خردش بر هوسش چیره بود، خشنودیش بر خشمش فزون باشد، آزارش بر قبیله اش نرسد و بردباری و بخشش های ایشان همه را دربرگیرد.
انوشیروان بر یکی از امیرانش خشم گرفت. گفتند، عطای خود از او قطع فرمای. گفت: از مقام خویش عزل شود، ولی از عطای ما بدو چیزی کسر نشود. چه شاهان اطرافیان خویش را بدوری تنبیه کنند نه به محرومی.
الراضی بالله (خلیفه) می گفت: کسی که عزتی را به باطل خواهد، خداوند ذلتی را به حق نصیبش کند.
نصر بن سیار گفت: هر چیز در آغاز کوچک است و سپس گران گردد. مصیبت اما در آغازگران است و سپس اندک گردد.
جهان آن به که دانا تلخ گیرد
که شیرین زندگانی تلخ میرد
کسی کز زندگی با درد و داغ است
به وقت مرگ خندان چون چراغ است
زمان خود جز این کاری نداند
که اندوهی دهد، جانی ستاند
کفی گل در همه ی روی زمین نیست
که در وی خون چندین آدمی نیست
دو کس را روزگار آزار داد است
یکی کو مرد و دیگر کو نزاده است
در این سنگ و در این گل مرد فرهنگ
نه گل بر گل نهد نی سنگ بر سنگ
منه دل بر جهان که این مرد ناکس
جوانمردی نخواهد کرد با کس
مباش ایمن که این دریای پر جوش
نکرده است آدمی خوردن فراموش
چه خوش باغی است باغ زندگانی
گر ایمن بودی از باد خزانی
خوش است این کهنه دیر پر فسانه
از این سرد آمد این کاخ دلاویز
که چون جا گرم کردی، گویدت خیز
اگر صد سال مانی ور یکی روز
بباید رفت از این کاخ دل افروز
زن و فرزند و مال و دولت و زور
روند این همرهان غمناک با تو
نیاید هیچ کس در خاک با تو
به مرگ و زندگی در خواب و مستی
توئی با خویشتن هر جا که هستی
چه بخشد مرد را این سفله ایام
که یک یک باز نستاند سرانجام
شنیدستم که افلاطون شب و روز
به گریه داشتی چشم جهان سوز
بپرسیدند از او کاین گریه از چیست
بگفتا چشم کس بیهوده نگریست
از آن گریم که جسم و جان دمساز
بهم خو کرده اند از دیرگه باز
وزیر عون الدین گفت: بین من و پیری ظاهری الصلاح، به بغداد دوستی بود. زمانی که در احتضار بود، به نزدش رفتم.
مرا سیصد دینار بداد و گفت: خرج وفات من کن و به مقبره ای معروف دفنم بنما و آنچه که ماند به مستحقانی که شناسی بخش. زمانی که بمرد، دفنش ساختم و بازگشتم.
بر سر پل قضا را اسبی به من زد و دستمال پول از دستم به دجله افتاد. فریاد زدم، لاحول و لا قوة الا بالله. مردی سبب پرسید: گفتم که حال چون است.
مرد جامه بدر کرد و به همانجا که دستمال افتاده بود، به آب زد. غوطه خورد و در حالی که دستمال را بدهان داشت بالا آمد. دستمال راکه به من داد، پنج دینارش از همان مال بدادم.
نزدیک بود از شادی پردرآورد. و سوگندان خورد که قوت خویش نداشته است و پدرش را لعنت کردن گفت. منعش کردم. گفت: با این که میدانست بی چیزم، مرا از مالش که بسیار بود منع کرد و تا امروز که بمرد، از من دوری نمود.
و من از بیماریش نیز آگاه نبودم. گفتم: پدرت کیست؟ گفت: فلان پسر فلان. و نام همان پیر را بر زبان آورد که هم آن زمان از دفنش باز می گشتم.
سخت به شگفت آمدم و خواستم بر مدعای خویش شاهدی آورد. جمعی بسیار شهادت دادند که وی پسر اوست. من نیز دینارها به وی دادم و گفتم از آن تست.
حکیمی گفت: حد مروت آن است که کاری را که آشکار شدنش شرمسارت می کند، به نهان نکنی. دیگری گفت: مروت ترک لذائذ است. چنان که لذت نیز ترک مروت گفتن است.
قضا وجود همه ی موجودات در لوح محفوظ است به نحو اجمال و قدر تفصیل آن اجمال است با ایجاد یکایک مواد خارجی آن وجود به زمانی که دانش ازلی آن را مصلحت همی بیند.
چیزهائی که بر روی آب می ماند. چیزهائی است که اگر باندازه ی حجم آن چیز از آب برگیری، سنگین تر از آن جسم بود.
در صورتی که اگر وزن جسم از وزن آب مأخوذ مساوی آن سنگین تر بود، در آب فرو رود. در صورت برابری وزن جسم و آب نیز چنین شود.
آنچه بر صفحه ی گل بود و زبان بلبل
یک سخن بود چو در هر دو تأمل کردم
رفتی و زدیده خواب شد بیگانه
دور از تو چنان شبی به روز آوردم
کاندر نظر آفتاب شد بیگانه
امپدوکل حکیم، حکمت را از داود و سپس از لقمان آموخت. ارسطو نیز حکمت را از امپدوکل آموخت.
محمد بن حسین راغولی از افاضل دانشمندان بود و کتابی در تفسیر و حدیث در چهارصد مجلد بنوشت که آن را قیدالاء و ابد نامید. و به سال پانصد و پنجاه و نه بمرد.