یکی از یاران امیر مومنان (ع) را پرسید: ای امیر، آیا بر گناهکاران امت میتوانیم سلام کرد؟ پاسخ داد: می بینی که خداوند ایشان را شایسته ی توحید میداند، تو ایشان را شایسته ی سلام نمی دانی؟
نیز فرموده است: چیزی که ناتوان را به آرزویش می رساند، همان است که بین دوراندیش و آرزویش حایل می شود.
آن گاه که گناه را عظیم شماری، حق خداوند را عظیم شمرده ای و آن گاه که گناه را کوچک بشماری، حق خداوند را کوچک شمرده ای، گناهی که تو آن را عظیم پنداری، خداوند کوچکش خواهد شمرد و گناهی که تو خردش بشمری، خداوند عظیمش خواهد داشت.
اگر مومنی را در کاری ناشایسته بینم، وی را بپوشانم. آن کس که چیزی را که بدان نیاز ندارد بخرد، چیزی را که بدان محتاج است خواهد فروخت.
والیس حکیم گفت: مال دوستی ستون شر است و شر دوستی ستون عیبهاست.
همو را هنگام پیری پرسیدند: حالت چگونه است؟ گفت: همچنان که بینی، کم کم میمیرم.
هم از او پرسیدند: کدام پادشاه برتر است، شاه یونان یا شاه ایران؟ گفت: آنکه بر خشم و شهوت خویش فرمانروا باشد، برتر است. وی گفته است: آن گاه که دنیا کسی را می یابد که از آن می گریزد، مجروحش می دارد.
و آن گاه که خواهانی را می یابد، هلاکش می سازد. نیز گفت: حق نفس خویش را بدو ده. چه اگر حق حق را ایفا نکرده ای، به خصومتت برخواهد خاست.
حکیمی گفت: بی تردید کسی که از مردم بگسلد و به شاهی از شاهان بپیوندد، اثرش را بیند. حال کسی که از مردم بگسلد و به خدا پیوندد، نیک روشن است.
نیز گفت: ما از مردم زمانه باصرار چیزهائی خواهیم و ایشان بناگزیر دهندمان. از این رو نه ایشان را ثوابی است و نه ما را برکتی در آن.
نیز گفت: شادی دنیا در آن است که بدانچه داری خرسند باشی و اندوهش در آن است که غم آن خوری که روزی تو نیست.
حکیمی گفت: نشانه ی آن که چیزی که اکنون در دست تو است نصیب دیگر می شود، آن است که چیزی که در دست دیگری بوده است، نصیب تو گشته است. نیز گفت: زندگی فقیرانه بامنیت نیک تر از زندگی توانگرانه بترس است.
امام کاظم (ع) به این یقطین گفت: چیزی را بهرمن بعهده گیر، در عوض سه چیز را بهر تو بعهده می گیرم، برعهده گیر که هیچ یک از یاران ما را در دارالخلافه نبینی مگر آن که بانجام کارش برخیزی.
در عوض بر عهده می گیرم که هرگز لبه ی شمشیرت نرسد و هرگزت سایه ی زندان بر سر نیفتد و هرگز تهیدستی بخانه ات گام ننهد.
مرد حکیمی را پرسید: حال برادرت فلان چگونه است؟ گفت: در گذشت پرسید: علت مرگش چه بود؟ گفت: زندگانیش.
بایزید بسطامی کسی را شنید که این آیه را همی خواند: «ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه ». سخت بگریست و بگفت: کسی که از هستی خود درگذرد، چگونه اش وجود بود؟
حکیمی گفت: خشم خداوند بس شدیدتر از آتش است و خشنودیش سترگ تر از بهشت.
بزرگی گفت: مرا با دنیا چکار که اگر بمانم، با من نماند و اگر بماند، من نمانم.
بشر حافی میگفت: کسی مرگ را ناخوش دارد که درباره ی عقبی بشک اندر است و من چنین کس را ناخوش می دارم.
مسیح - که بر پیامبر ما و او درود بادا - گفت: کسی که خداوند بدیر رساندن روزی خویش نسبت می دهد بایستی از خشم او بیمناک باشد.
یکی از حکیمان گفت: بنده آن گاه به خداوند نزدیک تر است که چیزی از او خواهد و آن گاه به خلق خدا نزدیک تر است که از ایشان چیزی نخواهد.
عابدی گفت: من از این که خداوند مرا از او بدیگری مشغول بیند، شرمسارم.
از بس که رفو زدیم و شد چاک
ندانم آن گل خودروچه رنگ و بو دارد
که مرغ هر چمنی گفتگوی او دارد
یاربکام مانشد زین چه گنه رقیب را
نیست نصیب کام دل عاشق بی نصیب را
عمر اگر امان دهد، وقت خزان درین چمن
نیم شبی قضا کنم ناله ی عندلیب را
غمزه ی او بهر دلی دردی و داروئی دهد
دست و دلی نمانده در کشور ما طبیب را
وصل تو گر ز آسمان نامزد کسی شود
تیزی تیغ غیرتم بازبرد نصیب را
بهیچ چیز خدایا مرا مکن قادر
مباد خست پنهان من شود ظاهر
بر سقام تو ز تو واقف ترند
هم زنبضت هم زجسمت هم زرنگ
صد مرض بینند در تو بی درنگ
چون ندانند از تو بیگفت زبان
که بدان اشیا به علت ره برند
وین طبیبان چونکه نامت بشنوند
تا به قعر تار و پودت در روند
در وضو هر عضو را وردی جدا
تا تو را آن بو کشد سوی جنان
این بود، یارب از اینم پاک کن
دست من این جا رسید این را بشست
دستم اندر شستن جان است سست
از حوادث تو بشوی آن مست را
کز حدث من خود بشستم دست را
آن یکی در وقت استنجا بگفت
که مرا با بوی جنت ساز جفت
گفت شخصی: خوب ورد آورده ای
زد به تیرم بعد چندین انتظار
گرچه دیر آمد خوش آمد تیر یار
شد دلم آسوده چون تیرم زدی
حکیمی گفت: اگر بدان دانش که آموخته ای عمل نکنی، از دانشت سود نبرده ای. در این صورت گر بدانش خویش افزایی، حال تو بحال آن مرد ماند که دسته ای هیزم بهم بست تا برد و نتوانستش برد. بسته را بنهاد و بر آن افزودن گرفت.
یکی از مفسران در تفسیر این فرموده ی خداوند «و اما السائل فلاتنهر» گفت: مراد از سائل، خواهان دانش است نه خواهان طعام.
والی بصره زاهدی را گفت: مرا دعائی کن! گفت: کسانی بر درت نفرینت همی کنند.
حکیمی گفت: اگر خواهی قدر نعمت های دنیا فهم کنی، بنگر که در دست چه کسان است؟
هم او گفت: بر مرد فاضل و خردمند است که مجلس خویش از سه چیز پرهیزد شوخی، ذکر زنان و سخن از طعام.
ابراهیم را پرسیدند: چرا با مردمان معاشرت نکنی؟ گفت: اگر با فروتر از خویش همنشینی کنم، با نادانیش مرا بیازارد. و اگر با برتر از خود همنشینی کنم، بر من کبر فروشد.
و اگر هم نشینی همسان خویش پذیرم، بر من حسادت کند. از این رو صحبت آن کس گزیده ام که در مصاحبتش ملالی نیست و در وصلش انقطاعی نه و در انسش وحشتی نیست.
درحدیث است که در بهشت چیزهائی است که نه چشمشان دیده و نه گوششان شنیده و نه به خاطر آدمئی بگذشته است.
او را که دل از عشق مشوش باشد
هر قصه که گوید همه دلکش باشد
تو قصه عاشقان همی کم شنوی
بشنو بشنو که قصه شان خوش باشد
عید، هر کس را ز یار خویش چشم عیدی است
چشم ما پر اشک حسرت دل پر از نومیدی است
بزرگی گفت: عید از آن کسی نیست که رخت نو پوشیده بل از آن کسی است که از وعید خداوند امنیت خاطر دارد.
راهبی را پرسیدند: عید شما چه روزی است؟ گفت: روزی که در آن معصیت خداوند نکنیم، آن روز عید ماست.
- عید از آن کسی نیست که لباسی فاخر در بر دارد، بل از آن کسی است که از عذاب آخرت ایمن است.
- عید از آن کسی نیست که جامه از پارچه ای ظریف دوخته، بل از آن کسی است که راه درست میداند.
مبارک باد عید آن دردمند بیکسی کو را
که نه کس را مبارکباد گوید نه کسی او را
از سخنان حکیمان: آنقدر منشین تا ترا بنشانند. تا زمانی که نشاندندت، در برترین جا باشی. و تا مپرسندت، مگوی تا والاترین سخن را گفته باشی.
شیخ الطایفه، ابو جعفر محمد بن حسن طوسی، خاکش نیکو باد در کتاب الاخبار، طی خبری حسن، از امام باقر(ع) روایت کرده است که پیامبر (ص) روزی در مسجد نشسته بود مردی وارد شد و بی آن که رکوع و سجود خویش تمام کند، نمازگزارد.
پیامبر فرمود: چونان مرغی که بزیر پای خویش پنجه زند. اگر وی با چنین نمازی بمیرد، بدین من در نگذشته است.
یکی از بزرگان صوفیه گفت: فوت وقت نزد اصحاب حقیقت دشوارتر از سپردن جان است. چرا که سپردن جان، ببریدن از مردمان است و فوت وقت ببریدن از حق.
ابو علی دقاق را پیرامن این حدیث پرسیدند که: کسی که برای توانگری فروتنی کند، دو سوم دین خویش از دست داده است. گفت: بقلب ما اگر فروتنیش کند، تمامی دین خود از دست داده است.
شک بسیار گردیده و هر قوم مدعی است که راهش مستقیم است. من به لاالله . . . دست یازیده ام و پس از آن به عشق خویش به احمد و علی. آنجا که سگی به عشق اصحاب کهف رست، چگونه به عشق آل نبی نخواهد رست؟
ای آن کسان که با فراق خویش دیگر گونم کرده اید، مرا طاقت دوریتان نمانده.
بدین بیمار وصال، وصل ارزانی دارید. چرا که عمر بگذشته و حال من دیگرگون نگشته.
به خط نیای مولف که خداوند رحمتش کناد:
مرا شایستگی وصال نبود، تو مرا شایستگی وصال بخشیدی.
مرا که مرده ای بیش نبودم، زندگی بخشیدی، پس آن گاه نادانی ام را بخرد بدل ساختی.