پس بپوشد به خار و خس دامش
کار او و تو همچو وقت طهور
جمع اند سفلگان به عالم مشتی
عاقل ننهد به حرفشان انگشتی
خالی شده دیر و کعبه از مردم اهل
در آن نه خلیلی نه درین زردشتی
کهکشان و ستارگان را چنان بینی که گوئی بستانها را به آب خویش سیراب می کنند.
اگر کهکشان نهری نمی بود، هرگز ستارگان حوت و سرطان را در آن بشناگری نمی دیدی.
خدا خیرش دهاد پیرامن پیری چه نیک سروده است:
نیروهای تو، هر چند بعادت چنین نبودند، هنگام پیری تو رخوت گرفتند.
و اکنون که پیر گشته ای بینی که نه تو همانی که بودی، نه دل همان است که بود.
با این همه اما غرقه گناهی و هرگز نگفته ای که وقتش رسیده است که دست کشم.
راستی تا زمانی که گرسنگان مشتاق طعام اند، جز دلخواسته ی خود چیز دیگر نخواهند.
هرگاه که مرگ و هلاکت همنشین ترا دریافت، هان بدان که بسراغ تو نیز خواهد آمد.
دلارام، آن گه که سپیدی موی مرا دید، ابرو درهم کشید. چرا که هیچ سپیدی چون سپیدی موی بناگوش ناخشنود کننده نیست.
می پنداشت که جوانی جاودانه است و نمیدانست که پلکان پیری است و با آن که موی من برنگی جز رنگ خویش درآمده است، هنوزم اراده و دوراندیشی و وفا و ایمان و بزرگواری پیر نگشته چرا که پیری همت جز سپیدی مو است.
خیال وصل و وصل پریروئی که تن درندهد، همانند است. راستی چسان بود و نبود به هم ماننده است.
رویای وصل را شاید بتوان برتر از وصل دانست چرا که از گناهکاری و کدورت و پشیمانی نیز خالی است.
زمانه را از این که زیانی از تو بازگردانده سپاس مگوی چرا که اگر دوام بیچارگی را نیز خواهی دوام نیارد.
چرا که نیک و بد زمانه چونان رویائی است که بی هدف پیش آید و از این رو نه شایسته سپاس است نه ملامت.
هرگز اما مپندار که بزرگواری پدران، جوانی را که پا در راه ایشان ندارد، کافی است.
چه نیکوئی مردان بنیکی هایشان است و افتخارشان به نیرومندیشان در بدست آوردن والائی ها نه قهرمانی هایشان.
هرگز حاسد مرا ببدی یاد نکرد مگر آن که من بدان یاد والاتر گشتم چرا که حاسد نعمت بخشی در لباس انتقام جوئی است.
خداوند حاسدان ما را محفوظ داراد و نعمت حسادت ایشان را برمن نیز هر چند که ایشان قصد انعام من نداشته اند.
حکیمی گفت: دنیا را بهر سه چیز خواهند، عزت و بی نیازی و رامش. و آن کس که زهد ورزد، عزت یابد و آن کس که قناعت پیشه کند، بی نیاز بود و آن کس که کوشش از پی دنیا را بنهد، رامش پذیرد.
مردی به دیگری که عبادت را به خلوت نشسته و از مردمان ببریده بود، نوشت: مرا گفتند که تو از مردمان ببریده ای و از همه ی کارها به عبادت پرداخته ای. بگو بدانم وسیله ی معاشت چیست؟
مرد پاسخ نوشت: ای نادان! ترا گفته اند که من از همه ببریده ام و به پروردگار پرداخته. با این همه از وسیله ی معاش من می پرسی؟
عارفی گفت: وعد، حق بندگان بر پروردگار تعالی است و او بوفای وعد از همه کس سزاوارتر است. اما وعید، حق پروردگار سبحان است بر بندگان و او خود به بخشایش آن از هر کس سزاوارتر است. و اعراب پیوسته بر ایفای وعد و خلف وعید افتخار همی کرده اند.
من اگر وعدی دهم یا وعیدی، بی شک بوعد خویش عمل کنم و وعید خویش را خلاف نمایم.
هزار جان به غارت برده ویشه
هزارانت جگر خون کرده ویشه
هزاران داغ ویش از ویشم اشمر
هنی نشمرته از اشمرته ویشه
یکی از اصحاب حق گفت: روزی بسطامی بر سگی بگذشت که از باران خیس بود. پس جامه ی خویش از او در پیچید. سگ بزبان آمد و گفت: آلودگی جامه ات را از من، آب تطهیر می کند، اما گناه جامه در پیچیدنت را از من، آب نیز تطهیر نمی کند.
زهد صلحا که رزق و شید است همه
اسباب فریب عمر و زید است همه
بیخوابی زاهدان چو خواب صیاد
از بهر گرفتاری صید است همه
خر بخندید و شد از قهقهه سست
اعرابئی بر گور هشام بن عبدالملک ایستاده بود، یکی از خادمان هشام بر گور وی می گریست و میگفت: بعد از تو چه ها دیدیم؟! اعرابی گفت: اگر او زبان میداشت، پاسخ میگفت که آنچه او دیده است سخت تر از آن بوده است که شما دیده اید.
با آن که بلایای زمانه مرا دست یازیده است و پیک مرگ در اطرافم به آمد و شد است، وقار خویش حفظ کرده ام.
آن زمان نیز که چیزی از من نماند بردبارم، و اگر شمشیر نیز به پاسخ ایستد.
احوال زمانه را چنان نیک در می یابم که راستش را راست و دروغش را دروغ همی بینم.
خویشتن را به نزدیکان کودن نمودم و پنداشتند به فهم جایگاهی که با خاک و شن چشم ما را همی پوشاند نیز قادر نیستم.
آنگاه که دوست بسبب ملال ترا ترک کند، جز فراق او را عتابی نشاید.
بی تاب تنی که پیچ و تابش پیداست بی ظرف دلی که اضطرابش پیداست از دل پر عشق نگردد ظاهر تا نیمه بود شیشه، شرابش پیداست حقه پر آواز زیک در بود گنگ شود چون شکمش پر بود
که در تاخیر آفتهاست جان سوز
قیاس امروز گیر از حال فردا
که هست امروز تو فردای دیروز
یکی از شاهان بنی اسرائیل، کاخی ساخت و در آرایش و فراخیش سخت کوشید. سپس فرمان داد تا از عیوب آن کاخ پرسند.
پرسیدند و جز سه تن از زاهدان کسی بر آن عیب نگفت: آن سه نیز گفتند: آن کاخ را دو عیب است. اول آن که سرانجام خراب شود. دو دیگر آن که صاحبش خواهد مرد.
شاه گفت: آیا خانه ای بی این دو عیب یافته اید؟ گفتند: بلی، خانه ی آخرت. شاه سلطنت رها کرد و مدتی همراه با ایشان به عبادت پرداخت.
سپس روزی ایشان را بدرود گفت: ایشان گفتندش: از ما ناخوشایندی دیدی گفت: نه، اما شما مرا شناخته اید و گرامی ام میدارید. از این پس کسی را به هم نشینی خواهم گزید که نشناسدم.
زاهدی را پیرامن آمیزش با شاهان و وزیران پرسیدند گفت: آن کس که با ایشان آمیزش نکند و به نامه ی اعمال خویش نیفزاید، نزد ما نیک تر از آن کس است که شب نخسبد و روز روزه دارد، حج بگذارد و در راه خدا جهاد کند و در عین حال با ایشان آمیزش کند.
ای خواجه به کوی اهل دل منزل کن
وز پهلوی اهل دل دلی حاصل کن
خواهی بینی جمال معشوق ازل
آئینه ی تو دل است، رو در دل کن
از مؤلف، از سوانح سفر حجاز: غفلت دل از حق، حتی دمی یا آنی، بزرگتر عیب است و درشت تر گناه، آن چنان که صاحبدلان، غافل از حق را در لحظه ای غفلت، در زمره ی کافران شمرده اند.
هر آن کو غافل از حق یک زمان است
در آن دم کافر است اما نهان است
و همچنان که عوام را برگناهانشان عقوبت کنند، خواص را بر غفلت هایشان از حق عقوبت کنند. از این رو اگر خواهی که در زمره ی اهل کمال باشی، بهر حال، از آمیزش با دل غافلان بپرهیز.
کم نشین با قوم ازرق بپرهن
با بکش برخان ومان انگشت نیل
یا مکن با فیل بانان دوستی
یا بنا کن خانه ای در خورد پیل
مسکینا! عزمت سست و نیتت متزلزل و قصدت بآلایش است. و از این روست که در بر تو باز نگردد و پرده از تو برداشته نیاید.
اگر عزم خویش مستحکم و نیت خویش ثابت و قصد خویش پیراسته کنی، همان کلید که در بر یوسف (ع) بگشاد، در بر تو بگشاید، آن گاه که یوسف عزم مستحکم گردانید و نیت ثابت داشت که از اندر افتادن در گناه پرهیزد و از زلیخا بگریزد. شعر:
یوسف وش آن که زود رود بهر فتح باب
محتاج التفات کلیدش نمی کنند
غافلا! مویت سپید و نفست سرد گشت. و تو با این همه در قیل و قال و نزاع و جدالی. زبان خویش از گفتن در آنچه روز حساب، بسودت نبود، درکش.
شد خزان و بلبل از قول پریشان بازماند
تو همان مردار مرغ بی محل گوئی هنوز
خداتان خیردهاد ای آل یاسین، ای ستارگان حقیقت و ای رایات هدایت.
ای آن کسان که خداوند اعمال بندگانش را جز با محبت شما نپذیرد و دینشان را نیز.
سنگینی گناهمان بشما تخفیف یابد و کفه ی نیکی هامان به حشر به شما سنگینی گیرد.
خورشید پس از مغرب بشما باز پس داده شد، کیست آن کس که بتواند چشم از دیدار خورشید بربندد.
هر چند که گروهی بدین اخبار و آن اخبار چنگ زنند، گوئیدشان که وال من والاه ما را کافی است.
تکیه بر خوابگاه نقش بس است
دلم از قیل و قال گشته ملول
ای خوشا خرقه و خوشا کشکول
گر نباشد اطاق و فرش و حریر
کنج معبد خوش است و کهنه حصیر
می بود کی که باز گردم فرد
با دل ریش و سینه ی پر درد
دامن افشانده زین سرای مجاز
فارغ از فکرهای دور و دراز
شود آن پوست تخته تختم باز
گردد از خواب چشم بختم باز
سرانصاف تو گردیم که با این همه حسن
از دل ما طمع صبر و سکون داشته ای
فاضل بیضاوی هنگام تفسیر این فرموده حق سبحانه «لیبلوکم ایکم احسن عملا» گفته است که فعل معلق از عمل است، لکن در سوره ی الملک نقیض آن را گفته است.
نیز در سوره ی هود بصراحت گفته است که نزول تورات پیش از غرق گشتن فرعون بوده است اما در تفسیر سوره ی مومنین نقیض آن را ذکر کرده.
همچنین هنگام تفسیر این فرموده ی پروردگار متعال در سوره ی مریم «و کان رسولا نبیا» بیان داشته است که هر رسولی صاحب شریعت است. اما در تفسیر سوره ی حج نقیض آن را گفته است.
نیز در سوره نمل گفته است که سلیمان - بر پیامبر ما و او درود بادا- پس از اتمام بیت المقدس بحج رفت. اما در تفسیر سوره ی سبا نقیض آن را متذکر شده.
از سخنان افلاطون الهی: عقل آدمی کمال نیابد مگر آن گاه که اگر گویند مجنون است، ناخشنود نشود.
دست بر لب می زند یعنی که بس
اندک اندک خوی کن با نور روز
ورنه چون خفاش مانی بی فروز
در دایره ی فلک درست اندیشان
دیدند شکسته کاسه ی درویشان
یعنی که نباشد از شکستی خالی
ور خود به فلک رسیده باشند ایشان
ترا این پند بس در هر دو عالم
که برناید زجانت بی خدا دم
که گم گردی گر زیادش در گذاری
گر ترا دانش و گر نادانی است
کو جنونی تا ز رسوائی نباشد خجلتم
نقص عشق است این که شرم از روی مردم می کنم
در سوره ی برائت آمده است که: «انفروا خفافا و ثقالا و جاهدوا باموالکم و انفسکم ». مولوی معنوی از این آیه چنین اقتباس کرده است:
لنگ و لوک و خفته شکل و بی ادب
سوی او می غیژ و او را می طلب
امیر مومنان (ع) فرمود: پرهیز مردم از دانش آموزی از آن روست که بینند دانشمندان از آنچه آموخته اند، جز اندک سودی نمی برند.
حکیمی گفت: آنکه مردم را حجاب بین خویش و خدا کند:، همانند کسی نیست که خدایرا بین خویش و مردم بیند.
حکیمی را گفتند: با آن که جوانی، مویت سپید گشته است. چرا خضاب نمی کنی؟ گفت: زن فرزند مرده را نیازی به آرایشگر نیست.
آن گاه که مرا اجل در رسد، وای بر من بادا و خواری نیز!
چرا اگر جان خویش بکوشش از دست دهم و شب ها همه را زنده دارم،
خود به قصور خویش اعتراف دارم و از ناکام ماندن آرزوهایم ترسانم.
با این همه اتکایم به خداوند است، نه به دانش خویش متکی ام و نه به عمل خویش.