یاران، برخیزید و پیام مرا بدنیا رسانید که هر دم برنگی درآید. و از من گوییدش، فریبکارا، از ما دور شو. مگر نه این است که ما بکارها و گفتارهایت آشنائیم؟ بهر چشمان ما خود را آرایش مکن، چرا که هر گاه تو حجاب از رخ می کشی ما قناعت پیشه می کنیم.
و هر گاه که رسواکده های تو دل را بفریبد، چشمهامان را با پوشش یأس همی پوشانیم ما چراگاه های ترا سراسر در نور دیده ایم، و راستی را هیچکدامشان را شایسته نیافته ایم.
رنگ غم از آیینه ی جان برخیزد
کاین تیره غبار آسمان بنشیند
وین توده ی خاک از میان برخیزد
ندیما! عمر تباه شد و از دست رفت. برخیز تا زمان بگذشته را تاوان خواهیم. برخیز، ای جوان پیمانه ها را از می لبریز ساز و با آن پلیدی ها از من بشوی مرا سیراب ساز، چرا که صبح نزدیک شد، ثریا بغروب فرو رفت و خروس خواند. می را به آب زلال تزویج کن و خرد مرا مهریه ی زناشوئی شان بنه.
ندیما آن جانبخش که استخوان توتیا شده را زندگی می بخشد بی درنگ پیش آور، آن دختر رز را که پیران را جوانی میدهد و هر کسش چشید از دو جهان غایب همی گردد.
مئی که آتش کلیم نور آن، خمره اش دل من و طورش سینه من است. برخیز درنگ مکن چرا که عمر را درنگی نیست، نوشیدنش را سخت مپندار، بس آسان است.
برخیز و آن پیر را که دل از می ناخشنود است بگو مترس، خداوند توبه پذیر و بخشایش گر است. ای معنی دل من سخت اندوهمند است، برخیز و نوائی در نی بیفکن.
ای مغنی نغمه سر کن چرا که جام بدور افتاد، نسیم وزید و قمری خواندن آغازید. نغمه سر کن و یاد دوست مرابخاطر آور و بر گوی که زندگانی بی او بر من گوار نیست.
اما از یاد روزهای فراق بپرهیز چرا که یاد دوری را هرگز طاقت نمی آورم.
دل من را با خواندن اشعار عرب سرشار کن. بگذار شادی و سعادتمان با آنها بکمال رسد نغمه را با همان شعر مستطاب آغاز کن که منش بروزگاران جوانی سروده ام.
«عمر را در قیل و قال سر کرده ایم، ندیما برخیز که فرصت سخت تنگ است » پس از آن، از شعرهای ناب ایرانی برایم سر ده و با آن غمی که بدل هجوم برده از من بران. مغنی با بیتی از مثنوی حکیم مولوی معنوی سخن بیاغاز.
«بشنو از نی چون حکایت می کند - وز جدائی ها شکایت می کند» برخیز و بهر ربان که خواهی مرا مخاطب ساز. شود که دل من از این سالها تنبه پذیرد، همان دل که از حال خویش سخت غافل است و تمام درگیر قیل و قال خویش است.
هر لحظه پای در زنجیری آهنین دارد و نادان وار در سودای بیشی زنجیر خویش است. دلی که حیران گمگشتگی خویش، راه گم کرده است و هرگز از خمار اشتیاق خود بهوش نیاید.
دلی که روزگار درازی با بتان خویش عزلت کرده است و کافران بر اسلامی که دارد میخندند. چقدر فریاد کرده ام که، وای بر دل من، وای دل من اما او را گوش شنوائی نیست. ای بهائی! برخیز و دلی جز آن بهر خویش برگیر. چرا که دل ترا جز هواهایش معبودی نیست.
جنگ، در آغاز چون دوشیزه ای است که با آرایش خویش نادانان را می فریبد. اما زمانی که شعله ور شد و برافروخت، پیرزنی شود بی شوی.
پیر زالی سفید موی که سرو روی خویش را به آرایش فرو می پوشاند و خود را شایسته ی بوس و کنار نشان می دهد.
سوی دیگر چون نظر افکند باز
گفت نیست این کار خالی از خلل
هر دو را می بینم اندر یک عمل
زانکه هست این بیخبر چون آندگر
از برای یک دو من نان کارگر
بلکه آن کناس در کار است راست
وین مؤذن غره ی روی وریاست
پس در این معنی بلاشک ای عزیز
تا خود با نفس و شیطانی ندیم
پیشه خواهی داشت کناسی مقیم
جان خود زین بند مشگل برکنی
با سگ و با دیو باشی همسرای
از دست غم تو ای بت حور لقا
نه پای ز سر دانم و نه سر از پا
گفتم دل و دین ببازم از غم برهم
این هر دو بباختیم و غم مانده بجا
دل درد و بلای عشقت افزون خواهد
او دیده ی خود همیشه در خون خواهد
وین طرفه که این زآن بحل میطلبد
وان در پی آن که عذر این چون خواهد
دل جور تو ای مهر گسل میخواهد
خود را به غم تو متصل میخواهد
میخواست دلت که بیدل و دین باشم
بازآ که چنان شدم که دل میخواهد
هرگز نرسیده ام من سوخته جان
در بخت سیه ندیده ام هیچ زمان
قاصد چو نوید وصل با من می گفت
در حیرتم از بخت بد خود که چسان
عابدی در کوه لبنان بد مقیم
در بن غاری چون اصحاب رقیم
یک ته نان میرسیدش وقت شام
نصف آن شامش بدو نصفی سحور
وز قناعت داشت در دل صد سرور
بر همین منوال حالش میگذشت
نامدی از کوه هرگز سوی دشت
از قضا یکشب نیامد آن رغیف
شد زجوع آن پارسا زار و نحیف
کرد مغرب را ادا و آنگه عشا
دل پر از وسواس و در فکر عشا
بس که بود از بهر قوتش اضطراب
نه عبادت کرد عابد شب نه خواب
صبح چون شد زان مقام دلپذیر
بهر قوتی آمد آن عابد بزیر
بود یک قربه به قرب آن جبل
اهل آن قریه همه گبر و دغل
گبر او را یک دو نان جو بداد
عابد آن نان بستد و شکرش بگفت
وز وصول طعمه اش خاطر شگفت
مانده از جوع استخوانی و رگی
شکل نان بیند بمیرد از خوشی
کلب در دنبال عابد بو گرفت
از پی او رفت و رخت او گرفت
زآن دو نان عابد یکی پیشش فکند
پس روان شد تا نیابد زو گزند
سگ بخورد آن نان و از پی آمدش
عابد آن نان دگر دادش روان
تا که باشد از عذابش در امان
کلب آن نان دگر را نیز خورد
پس روان گردید از دنبال مرد
همچو سایه از پی او میدوید
عف و عف می کرد و رختش می درید
گفت عابد چون بدید این ماجرا
من سگی چون تو ندیدم بیحیا
وان دورا خود بستدی ای کج نهاد
دیگرم از پی دویدن بهر چیست؟
وین همه رختم دریدن بهر چیست؟
سگ به نطق آمد که ای صاحب کمال
بیحیا من نیستم چشمت بمال!
هست از وقتی که من بودم صغیر
مسکنم ویرانه ی این گبر پیر
روزگاری بگذرد کاین ناتوان
نه زنان یابد نشان نه زاستخوان
گاه هم باشد که این گبر کهن
نان نیابد بهر خود نه بهر من
چونکه بر درگاه او پرورده ام
هست کارم بر دراین پیر گبر
تو که نامد یک شبی نانت بدست
خود بده انصاف ای مرد گزین
بیحیاتر کیست، من یا تو ببین؟
مرد عابد زین سخن مدهوش شد
دست خود بر سر بزد، بیهوش شد
این قناعت از سگ آن گبر پیر
بر تو گراز صبر نگشاید دری
ترککان چون اسب یغما پی کنند
هر چه بپسندند غارت می کنند
حیرتی دارم ز کار و بار او
کافر است و غارت دین میکند
من نمیدانم چرا این می کند
روز از دود دلم تاریک و تار
شب چو روز آمد زآه شعله باز
کارم از هندی و زلفش واژگون
روز من شب شد شبم روز از جنون