زمانه چه زودمان درگذر است. گاهی با ما براه است و گاه آب از سرمان میگذراند.
به هر روز، آدمی را آرزوهائی است که از پیک مرگی که نزدیک می شو، خبرش نیست.
روزگار، اندر زمان داد. اما نپذیرفتیمش چرا که گوئی با دیگری است. ما به عبث مشغول ایم و اجل سخت کوشاست. نتیجه نیکو روشن است.
مردمان، بدنیا، چونان شترانی اند که پس از رسیدن بسر منزل چشم براه سفری دیگراند. و نیز چونان شتران بسراغ گیاهی همی روند که در پشتشان نیزه داری بکمین نشسته است.
آنان که عمارتی را بنیان کردند، دریغا که پیش از خرابی آن خود از دست رفتند.
نه گشاده دستی گشتاده دستان حفظشان کرد و نه توانگران را توانگری رهائی داد.
آیا نزار این گونه ام باید ماند که گوئی شبان از تب خالهای خویش مسمومم ساخته است؟
در حالی که بزرگترین دلخواهم از زمانه تنها آن بوده است که شادمانه بوم نه اینکه صاحب جاه و جلال گردم.
نیز نه این که مالی گرد کنم یا به والائی ها رسم و یا مزد گرد کنم یا دانش بیندوزم، یا این که چونان نایی بین تهیدستی و توانگری و بدبختی و نعمت گاه بدین سو روم و گاه بدان سو.
چنان دل به عشق داد که عاشق شد، و آن گاه که عشق از آن او شد، طاقتش نیاورد.
ورطه ای را موج پیداست و درون شد و از آنجا که طاقت نمیداشت آب او را با خود برد.
میرفت چو جانم ز تن غم فرسود
شد بار خبردار و قدم رنجه نمود
گویا که هنوزم نفسی باقی بود
چو پیک اجل برفتنم داد نوید
جان کرد زهمراهی من قطع امید
کس بر لب من زپنبه آبی نچکاند
جز دیده که گشته بود از گریه سفید
ابوالفرج علی بن الحسین بن هند از ادیبان و حکیمان است و شهر زوری در تاریخ حکماء از او یاد کرد و این شعر را از او متذکر افتاده است:
عائله مند را با والائی ها چکار؟ تکتازان تنها به پیش می رانند. خورشید از آن رو که تنهاست تمام آسمان را در می نوردد. اما ستاره ی جدی که بنات النعش را در اطراف خویش دارد، همیشه یک جا می ماند.
ابوعبدالله المعصومی بنا بقول شهر زوری از فاضل ترین شاگردان شیخ الرئیس ابوعلی سینا بود. از شعر اوست:
چنان که تشنه را اشتیاق آب خنک است، مرا اشتیاق حدیث بخردان است و آنچنان که شخصی از بازگشت مسافرش شادمان شود، از ملاقاتشان ببزمشان دلشاد همی گردم.
با آن که از وصل خوبرویان محروم نبودم، وقتی زیباروئی رومی مرا بوصل خویش خواند و گفت: فدایت شوم، امید وصل تو دارم. بگو بدانم اصلت از کجاست؟ گفتمش روم.
افغان برآید هر طرف کان مه خرامان در رسد
کآو از بلبل خوش بود چون گل به بستان در رسد
آمد خیالت نیمشب، جان دادم و گشتم خجل
خجلت بود درویش را بیگه چو مهمان در رسد
امروز میرم پیش تو تا شرمسار من شوی
ورنه چه منت جان من فردا چو فرمان در رسد
من خود نخواهم برد جان از سختی هجران ولی
ای عمر چندان صبر کن کان سست پیمان در رسد
سقراط را گفتند: تو پادشاه را خفیف همی شماری. گفت: من بر شهوت و غضب مسلط ام و آن دو بر او مسلط اند. از این رو، او برده ی بنده ی من بشمار می آید.
گنجینه ی مدح خویش را در راه غنچه ی دهانش اتفاق کردم و تمامی معانی غریب را در وصفش به نظم کشیدم. اما هنگامی که مزد آنهمه را بوسه ای خواستم، امتناع کرد و تغزلم بیهوده ماند.
از او خبر خویشانش را پرسیدم، برگشت و از دیدن چشم گریانم بشگفت آمد. سپس گیسوی چون مشک و صورت چون قمرش را نشانم داد که هان: اینک دائی من و آنک: برادرم.
زیبارخی گوشوار بر گوش است که رویش ندیم را از جام و ابریق می بی نیاز می سازد. چرا که جادوی می و رنگ و مزه اش، در چشم و سیما و دهانش یکجا جمع شده است.
بطمع صله ای مدحتان گفتم و جز گناه و تعب نصیی نبردم.
اگر شما را بهر ادیبان صله ای نیست، آخر اجرت نگارشی دهید یا کفاره ی دروغی که گفته است.
بسا مدیحه هائی چونان گل که با سرودنشان در وصف بخیلان تباهشان ساخته ام.
مدیحه هائی که هنگامی کسی آن را خواند و ممدوح را بیند، گوید: چه شاعر دروغگوئی!
هلال را هنگامی که ابر پوشانده است بگو: تقلید آن روی کردی که مرا اشتیاق اوست.
بشارتت باد! پس روی پوش از خود برگیر و آن کژی را که در خود داری نیز
آن گاه که زمانه فرصتم همی دهد. «میه » در راه دادنم بخود بخل می ورزد.
و آن زمانه که «میه » روی خوش نشان می دهد، زمانه بخل ورزیدن گیرد.
هر بار که سخن از سرمنزل دلدار می آید، مرا شوق آنکه بفراقم مبتلا کرد فزونی می گیرد. راستی مردمان سرمنزل دوست چه نیکو مردمانی اند! شوق ایشان مرا چونان نی تراشیه و نزار ساخته است.
هر گاه که اندکی رامش همی گیرم، شوق ایشان عنام مرکبم را بسویشان می کشد. و هر گاه که پرنده ای از جا می جهد یا به پرواز در می آید که بسرزمینشان رود، بر آن حسادت همی کنم.
و در دل آرزو می کنم که اگر آمال دست دهد، مصاحبتشان را بخت روزی کند.
عمر در تمنای وصالشان بگذشت و مرا سعادت وصال دست نداد.
یاران! عشق مرا دیگر میفزائید. چرا که آنچه پس از دوری شما کشیدم، مرا کافی است.
یاران! پیمانی را که پیش از فراق با من بستید، بیاد آرید.
و آنگونه که من شما را به یاد می آورم، بیادم آرید. انصاف نیست که مرا فراموش سازید. و نیز از دلدار من پرسید که مرا به کدامین گناه به جفای خویش مبتلا ساخته است.
گر کشد خصم بزور از کف من دامن دوست
چکند با کشش دل که میان من و اوست؟
گفتم به عزم توبه نهم جام می ز کف
مطرب زد این ترانه که می نوش و لاتخف
آیا بود که صف نعالی بما رسد
چون بر بساط وصل زنند اهل قرب صف
بشناس قدر خویش که پاکیزه تر ز تو
دری نداد پرورش این آبگون صدف
عمر تو گنج و هر نفس از وی یکی گهر
گنجی چنین لطیف مکن رایگان تلف
جامی چنین که میکشد از دل خدنگ آه
خواهد رسید عاقبت الامر بر هدف
آنگاه که اولین خطوط سپیدی را بر موی خویش دیدم و دانستم که زمان رحیل در می رسد، گفتم: دریغا، بپروردگار سوگند که این سپیدی نشانه ی کفن من تواند بود.
مرا بمستی گناهی سرزد. مرا ببخشای که بخشایش سزاوار تست.
جوانی را که هنگام هشیاری نیز خردی نیست، برآنچه که بمستی گفته است مگیر!
دوستان این روزگار را آزمودم و دوریشان را اختیار کردم. چرا که اگر نیک بنگری همگی دوستان حضوراند و دشمنان غیاب.
دلارام بدیدارم آمد و من تمامی شب را بنظاره ی رویش مشغول بودم. سرانجام مرا گفت: اگر شبان وصال را بیدار می مانی، شبان هجر را چگونه خواهی خفت؟
جوانی از در درآمد، و بشارت گویان پیمانه را بگردش انداخت. گوارا باد باده ای از کف آهووشی که پیش از آن که مستم کند، مستش گشته ام.
آهو وشی که تیر مژه اش بدلها همی نشسته و بسا عاشقان را که بیدار نگاه داشته
های یاران! جامهای گران بردارید، چرا که آنک مؤذن است که تکبیر می گوید.
جامهای گران لبریز از آن پردگی نصرانیان کنید که وصفش به نگارش نیاید. همان که زمانی ملامتگر از نوشیدنش منعم کرد و شوق من بدان زیادت شد.
ملامتگر مرا گفت آیا آن جرعه ی ممنوع را همی نوشی گفتم بلی این ممنوع را همی نوشم، دست از ملامت بردار چرا که من در پیمانه آن بینم که ترا دیدنش ممکن نیست، پیمانه ای که من روح خویش و ندیم خود و تمامی مردمان روزگار را فدائیش همی سازم.
صبحگاه فراق، هنگامی که زمان رحیل یاران فراز آمد، سخت حیران ماندم، و جز قطره ی اشکی که بر چهره ام می غلتید، چیزیم نماند.
و آن زمان که گریستن میرفت مرا از میان برد، ناصحی مرا گفت: باشکهای خویش رحمت آورد، از این پس ترا زمان گریه ای فراخ در پیش است.
دنیا را سرزنش آغازیدم و گفتم تا کی از غمانی که سختیش پایانی ندارد، برنج اندر باشم؟ آیا تمامی فرزندان علی و مردمان شریف را بایستی زندگانی تلخ و ناگوار بود؟
گفتا: ای پسر حسین! از همان زمان که علی مرا طلاق داد، شما را به تیر دشمنی خویش نشانه ساخته ام.
ما همان کسانیم که اگر شمشیرهایمان آخته شود، خون ریز است.
تکیه گاهشان کف دستانمان و غلافشان سرشاهان است.
چشمان ترا ای قاتل من، بر من فضل بسیار است. چرا که از جادوی چشم تو جادوگری آموختم و با آن زبان رقیب و ملامتگر را بردوختم.
کارش همه جرم و کار حق لطف و عطاست
خوشباش که آن سرا چنین خواهد بود
سالی که نکوست از بهارش پیداست
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پو است
و ز سعی و طواف هر چه کرده است، نکوست
تقصیر وی این است که آرد دگری
قربان سازد بجای خود در ره دوست
غازی ز پی شهادت اندر تک و پوست
غافل که شهید عشق فاضل تر از اوست
فردای قیامت آن بدین کی ماند؟
کان کشته ی دشمن است و این کشته ی دوست
یاران شدند و طومار بردباری مرا هجرشان درنوردید.
اگر پس از هجر، مرا زنده بینند، بکدام روی آیا دیدارشان کنم؟
و مرا شرمساری همین بس که گویند هجران ما بر او کارگر نیفتاد.