مولف گفت: ملاقات بایزید بسطامی و ابوعبدالله جعفر بن محمد صادق (ع) و آبکشی بایزید را در خانه ی آن حضرت، بسیاری از تاریخ نویسان ذکر کرده اند، از جمله فخررازی در شماری از کتب کلامی خویش، سید گرانقدر رضی الدین علی بن کاووس در کتاب طرائف، علامه ی حلی که خداوند روانش را تقدیس کناد در شرحش برتجرید.
و پس از شهادت این کسان بدانچه در پاره ای کتب چون مواقف آمده است که بایزید امام را زیارت نکرده و درک زمانش را ننموده بلکه مدتها متأخرتر از وی بوده است، اعتباری ندارد.
و شود که این تضاد ناشی از این بود که دو کس بدین نام معروف گشته اند، یکی همان طیفور سقاکه بخدمت امام درآمده و دیگری، کسی دیگر، این گونه شباهت ها اندک نیست.
چنان که در مورد نام افلاطون نیز چنین است. و چنان که صاحب الملل و النحل ذکر کرده است، جماعتی قابل توجه از فلاسفه ی پیشین بنام افلاطون خوانده شده اند.
برای کشف نام پنهانی، مخاطب را بگو اول حرف نام را بردارد و جمع باقی کلمه را به حساب ابجد بتو بگوید. آن را در خاطر نگاه دار و سپس بگو که دوم حرف را بردارد و جمع باقی را - منهای دوم حرف - بگوید.
آن را نیز در خاطر نگاه دارد و بهمین ترتیب تا آخر، سپس جمع هائی را که در خاطر داری جمع کن و نتیجه را بر تعداد حروف اسم موردنظر منهای یک، بخش کن. بعد از خارج قسمت، جمع اول را خارج کن، حاصل عدد ابجدی حرف اول اسم است.
سپس از همان خارج قسمت، جمع دوم را خارج کن، حاصل عدد ابجدی حروف دوم است و بهمین ترتیب کلیه ی حروف نام را کشف نما.
ای چیستان خرد، خرد را بر تو راهی نیست.
توئی که اندیشه ها را حیران ساختی و خردها را مبهوت نمودی هر زمان که اندیشه گامی بتو نزدیک شود، فرسنگ ها دوری پذیرد.
افلاطون گفته است: آسان گیریت در آمیزش با مردمان، از معایب توست. از این رو، جز با کسان مورد اعتماد، در آمیزش آسان گیر مباش.
مردمان را نگهبان باش، پروردگار نگهبانت خواهد بود. افلاطون مردی را دید که از پدر املاکی بارث برده بود و بکوتاه مدتی تلف کرده. گفت: زمین مردمان را همی خورد و این جوان زمین را همی خورد.
سقراط گفت: دوستت را تمامی محبت خود آشکار مساز. چرا که اگر دگرگونی در محبتت بیند، دشمن شود.
از سخنان فیثاغورث: اگر خواهی که آسوده زندگی کنی، بگذار مردم بجای آن که بگویند فلان خردمند است، گویند نادان است.
پادشاه روم، نامه ای به عبدالملک بن مروان نوشت و در آن تهدید بسیار کرد و سوگند خورد که صدهزار کس از راه دریا و صدهزار تن دیگر از راه زمین بسویش فرستد.
عبدالملک برآن شد که جوابی شافی بدو نویسد. این شد که برای حجاج نوشت که نامه ای برای محمد بن الحنفیه نویسد و در آن ویرا تهدید کند و وعده کشتن دهد و پاسخ او را برای وی فرستد.
حجاج نامه را بنوشت، محمد بن الحنیفه - که خدائش راضی باد - پاسخ نوشت: پروردگار را در هر روز سیصد و شصت نگاه به مخلوق بود. من امید آن درم که بمن با آن نگاه عنایت بنگرد که مرا از شر تو محفوظ دارد.
حجاج این پاسخ را برای عبدالملک فرستاد و عبدالملک آن را در پاسخ پادشاه روم نوشت. هنگامیکه نامه بدست وی رسید، گفت این نامه جز از خاندان نبوت صادر نگشته است.
یکی گفت پروانه را کای حقیر
برو دوستی در خور خویش گیر
تو و مهر شمع از کجا تا کجا
که مردانگی باید آن که نبرد
ز خورشید پنهان شود موش کور
که جهل است با آهنین پنجه زور
که جان در سر کار او می کنی
کجا در حساب آورد چون تو دوست
که روی ملوک و سلاطین در اوست
تو بیچاره ای با تو گرمی کند
نگه کن که پروانه ی سوزناک
چه گفت: ای عجب گر بسوزم چه باک
مرا چون خلیل آتشی در دل است
که پنداری آن شعله بر من گل است
نه دل را من دلستان می کشد
که مهرش گریبان جان می کشد
نه خود را بر آتش به خود می زنم
که زنجیر شوق است در گردنم
مرا همچنان دور بودم که سوخت
نه این دم که آتش بمن برفروخت
نه آن می کند یار در شاهدی
که با او توان گفتن از زاهدی
مرا بر تلف حرص دانی چراست؟
چو او هست، اگر من نباشم رواست
مرا چند گوئی که در خورد خویش
بسوزم که یار پسندیده اوست
که در وی سرایت کند سوز دوست
چو بی شک توشه است بر سر هلاک
چو روزی به بیچارگی جان دهی
همان به که در پای جانان دهی
چون خلیل آن خللش در دین دید
یا از این مائده برخیز و برو
پیر برخاست که ای نیک نهاد
دین خود را به شکم نتوان داد
روی از آن مرحله در راه آورد
وحی کای در همه اخلاق جمیل
گرچه این پیر نه بر دین تو بود
منعش از طعمه نه آیین تو بود
عمر او بیشتر از هفتاد است
که در آن معبد کفرآباد است
چه شود گر تو هم از سفره ی خویش
دهیش یک دو سه لقمه کم و بیش
پیر پرسید که ای لجه ی جود
از پس منع، عطا بهر چه بود؟
و آن جگر سوز عتابی که رسید
پیر گفت آن که کند گاه خطاب
رو بدان قبله ی احسان آورد
بر گل از سنبل تر سلسله بست
او فروزان چو مه و کرده هجوم
بر در و بامش اسیران، چو نجوم
دامن از خون چو شفق مالامال
کرد در قبله ی او روی امید
وز دو دیده گهر افشان می گفت:
لاله سان سوخته ی داغ توام
نوجوان حال کهن پیر چو دید
که در آن منظره گل رخساری است
که جهان از رخ او گلزاری است
او چو خورشید فلک، من، ماهم
من کمین بنده ی او، او شاهم
من که باشم که مرا نام برند؟
پیر بیچاره چو آن سو نگریست
تا ببیند که در آن منظره کیست
زد جوان دست و فکند از بامش
داد چون سایه به خاک آرامش
پرسید یکی زمن که معشوق تو کیست؟
گفتم که فلانی است مقصود تو چیست؟
بنشت و به های های بر من بگریست
کزدست چنین کسی تو چون خواهی زیست؟
چه لطف بی حسابی کرده باشی
اسیران تو بیرون از حساب اند
تو هم با خود حسابی کرده باشی
دلا نیکت نکرد آن غمزه بسمل
به حلق تشنه آبی کرده باشی
در دوزخ هجران لب کس کی خندد
با خاطر او به خرمی پیوندد؟
گر آن دوزخ چو دوزخ هجران است
حاشا که خدا به کافری بپسندد
وز بزم تو دامن طرب درچیدم
روزی که به کشتنم کمر می بستی
کاش از تو گناه خویش می پرسیدم
بیخوابی شب جان مرا گرچه بکاست
در خواب شدن از ره انصاف خطاست
ترسم که خیال او قدم رنجه کند
عذر قدمش به سالها نتوان خواست
کنیزک خویش را آن زمان که عزم رحیلم بود و آب بردیدگان، گفتم: آن گاه که براه افتم، بر من توجه مکن چرا که سیارگان را بر دیگر شهاب ها ارزشی بیش است و من شب هنگام نوری دیده ام که گفتی شب به روز روشن بدل شد.
آیا توانم که در صحرائی درنگ کنم که تنها چهار آخشیج همسایگانم باشند؟ و آن گاه که آن نور را بینم، چپ و راست خویشتن از هم بازنشناسم؟