کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    سخن گرچه هر لحظه دلکش تر است

    چو بینی خموشی از آن بهتر است

    در فتنه بستن دهان بستن است

    که گیتی به نیک و بد آبستن است

    پشیمان زگفتار دیدم بسی

    پشیمان نگشت از خموشی کسی

    شنیدن گفتن به ار دل نهی

    کزین پر شود مردم از آن تهی

    صدف زان سبب گشت جوهر فروش

    که از پای تا سر همه گشت گوش

    همه تن زبان گشت شمشیر تیز

    بخون ریختن زان کند رستخیز

    نور خدا بردمد از خوی خوش

    مو به سپیدی کشد از بوی خوش

    مکرم اگر چند کشد جور دهر

    هم دهد از منفعت خویش بهر

    در که شکستند نه باطل شود

    سرمه ی چشم و فرح دل شود

    مردمی از مردم بی رو که دید

    روی در آئینه ی زانو که دید

    خاقانی را مپرس کز غم

    ایام چگونه میگذارد

    جو جو ستد آنچه دادش ایام

    خرمن خرمن همی سپارد

    نیز از اوست:

    عذر داری بنال خاقانی

    کاهل کم داری آشنا کمتر

    دشمنانت زخاک بیشترند

    دوستانت زکیمیا کمتر

    وقت غنیمت شمار

    ورنه چو فرصت نماند

    ناله کرا داشت سود

    آه کی آمد بکار

    در آغوشش کشیدم و از بوی عطرش سرمست شدم، عطری که ببوی شاخ نورسته ای میمانست که نسیم سیرابش کرده باشد.

    سرمست گشتم اما نه از خمر، بل شراب دهان وی سرمستم کرد.

    زیبائی، تمام، غلام حلقه بگوش اوست. و از آن است که دلها اسیر خود کرده

    ملامتگران پس از آن که عشق کار خویش با من کرد، بسراغم آمدند هر چند من نه انکار عشق میکنم، نه پایانش می بخشم، بگذار ملامتگر هر یاوه ای میخواهد بگوید.

    مهربانا، بخدا سوگند که تا زمانی که تو زنده ای رامش بخود نخواهم دید، از آن پس نیز اگر قرار است زنده بمانم، بگذار با هوای دوست باشد و نیز اگر از شوق او بمیرم، خود مراد من است.

    خدایا زخوانی که از بهر خاصان

    کشیدی نصیب من بینوا کو؟

    اگر می فروشی، بهایش که داده است؟

    و گر بی بها میدهی، بخش ما کو؟

    غم فزونی گرفت و محنت فراوان شد بخدا سوگند، مرا به عشق نیازی نبودی

    این زمان اگر آشنائی را بینم، شرمسار گردم، چرا که اشک بر دیدارش پیشی می گیرد.

    ای یاران که با هجران خویش، مرا دیگرگون کردید، دیگرم قدرت جفایتان نمانده است.

    به مبتلای خویش وصالی ارزانی دارید. اینک عمر است که میگذرد و حال من چونان گذشته است.

    پیامبرانی که نامشان در قرآن آمده است، بیست و پنج پیامبراند: محمد (ص)، آدم، ادریس، نوح، هود، صالح، ابراهیم، لوط، اسماعیل، اسحاق، یعقوب، یوسف، ایوب، شعیب، موسی، هارون، یونس، داود، سلیمان، الیاس، الیسع، زکریا، یحیی، عیسی و ذوالکفل بنظر بیشتر مفسران.

    امام فخر رازی در تفسیر کبیر نقل کرده است که متکلمان اتفاق نظر دارند که کسی که از ترس جزا یا بطمع ثواب عبادت یا دعا کند، عبادتش صحیح نخواهد بود، و دعایش مقبول نخواهد شد.

    این معنی را هنگام تفسیر آیه ی: «ادعواربکم تضرعا و خفیه » آورده است و نیز در اوایل تفسیر سوره ی فاتحه بقطع گفته است: اگر نمازگزار گوید بجهت ثواب یا گریز از جزا نماز می گزارم، نمازش باطل است.

    نیشابوری هنگام تفسیر این آیه: «ولاتلمزوا انفسکم و لاتنابزوابالالقاب » بذکر پاره ای از اوصاف حجاج پرداخته و گفته است، یکصد هزار کس را بتدریج کشته است و به زندانش هشتاد هزار مرد و سی هزار زن را یافته اند که بر سی و سه هزارتنشان هیچ عقوبتی واجب نبود.

    آفتی نبود بتر از ناشناخت

    تو بر یارونیاری عشق باخت

    یار را اغیار پنداری همی

    شادئی را نام بنهادی غمی

    این چنین نخلی که قد یار ماست

    چون که ما دزدیم نخلش دار ماست

    این چنین مشکین که زلف میرماست

    چون که بی عقلیم آن زنجیره ماست

    صوفیان در دمی دو عید کنند

    عنکبوتان مگس قدید کنند

    آنکه از دست روح قوت خورد

    کی نمک سود عنکبوت خورد

    زالکی کرد سر برون زنهفت

    کشته خود چو خشک دید بگفت

    ای همه آن تو، چه نو چه کهن

    رزق برتست هر چه خواهی کن

    شیخ اوحدالدین کرمانی راست:

    آن کس که صناعتش قناعت باشد

    کردار وی از جمله ی طاعت باشد

    زنهار طمع مدار الا زخدا

    کاین رغبت خلق نیم ساعت باشد

    جور کم به زلطف کم باشد

    که نمک بر جراحتم پاشد

    جور کم بوی لطف آید از او

    لطف کم محض جور زاید از او

    لطف دلدار اینقدر باید

    که رقیبی از او به رشک آید

    در خانه دلم گرفت از تنهائی

    رفتم به چمن چو بلبل شیدائی

    چون دید مرا سر و سهی سر جنباند

    یعنی به چه دلخوشی به بستان آئی

    هر که سخن را به سخن ضم کند

    قطره ای از خون جگر کم کند

    باده نی در هر سری شر می کند

    آنچنان را آنچنان تر می کند

    گر بود عاقل نکوتر می شود

    ور بود بد خوی بدتر می شود

    لیک چون اغلب بدند و بد پسند

    بر همه می را محرم کرده اند

    حکم غالب راست چون اغلب بدند

    تیغ را از دست رهزن بستدند

    مجموعه ی کونین به آئین بستن

    کردیم تفحص ورقا بعد ورق

    حقا که نخواندیم و ندیدیم در او

    جز ذات حق و شؤون ذانیه حق

    خاقانیا به تقویت دوست دل مبند

    ور غصه و شکایت دشمن جگر مخور

    بر هیچ دوست تکیه مزن کو به عاقبت

    دشمن نماید و نبرد دوستی به سر

    گر دوست از غرور هنربیندت نه عیب

    دشمن به عیب کردنت افزون کند هنر

    ترسی طعن دشمن و گردی بلند نام

    بینی غرور دوست شوی پست و مختصر

    پس دوست دشمن است به انصاف بازبین

    پس دشمن است دوست به تحقیق درنگر

    گر عقلت این سخن نپذیرد که گفته ام

    این عقل را نتیجه ی دیوانگی شمر

    محقق تفتازانی در شرح کشاف پیرامن این آیه از سوره ی نساء «و اذا قیل لهم تعالوا الی ما انزل الله » گوید: بنی حمدان شاهانی بودند با سیماهائی زیبا، زبانهائی فصیح، دستانی بخشنده و بین ایشان ابوفراس در بلاغت و اسب سواری و شجاعت و فضل بر دیگران پیشی داشت.

    آن چنانکه صاحب بن عباد - که خدایش رحمت کناد - درباره ی او گفت: شعر بشاهی شروع و به شاهی دیگر ختم شد، یعنی امرؤالقیس و ابوفراس.

    وی در ادب به کمال رسیده بود و زمانی که در جنگ اسیر رومیان شد، اشعاری لطیف سرود که به رومیات مشهور است. شعر زیر - که از شنیدن بقوبقوی کبوتری بر درختی الهام یافته - از همان اشعار است:

    آن هنگام که کبوتری نزدیک من نوحه سر داده بود،

    گفتمش همدما آیا زحال من آگاهیت هست؟

    ای پناه مشتاقی ! امید که هرگزت هجران مبتلا نکند

    و هرگزت غمان روزگار بدل منشیند.

    همدما! زمانه با ما بانصاف همی نبود

    نزدیک شو تا غمانمان را قسمت کنیم

    آیا شود که اسیری لبخند زند و آزاده ای بنالد؟

    و یا شود که غمگنی ساکت ماند و برامشی نوحه سردهد؟

    راستی را، دیده ی من از تو بگریستن سزاوارتر است

    هر چند که اشک مرا بحوادث بهائی گزاف است

    شعر وی در این جا به پایان می رسد و غرض از استشهادش آوردن واژه ی تعالی بکسرلام است که صحیح آن تعالی بفتح لام است.

    امیر خسرو دهلوی در ارج شناسی گردهم آئی یاران سروده است:

    گر آسایشی خواهی از روزگار

    جمال عزیزان غنیمت شمار

    به جمعیت دوستان روی نه

    پراکندگان را به یکسوی نه

    به دوری مکوش ار چه بدخوست یار

    که دوری خود افتد سرانجام کار

    اگر جامه تنگ است پاره مکن

    که خود پاره گردد چون گردد کهن

    مزن شاخ اگر میوه تلخ است نیز

    خود افتد چون پیش آیدش برگ ریز

    چو لابد جدائی است از بعد زیست

    به عمدا جدا زیستن بهر چیست؟

    کجا بودی ای مرغ فرخنده پی

    چه داری خبر از حریفان حی؟

    به شادی کجا می گذارند گام

    سفر تا چه جای است و منزل کدام؟

    فغان زان حریفان پیمان گسل

    که یک ره زما برگرفتند دل

    کی بود که سر زلف ترا چنگ زنم

    صد بوسه برآن لبان گل رنگ زنم

    در شیشه کنم مهر و هوای دگران

    در پیش توی ای نگار برسنگ زنم

    دور از درت ای شکر لب سیمین بر

    از رنج تن و درد دل و خون جگر

    حالی است که گر عوض کنم با مرگش

    چیز دگرم نهاد باید بر سر

    فرخ آن ترکی که استیزه نهد

    اسبش اندر خندق آتش جهد

    چشم خود از غیر و غیرت دوخته

    همچو آتش خشک وتر را سوخته

    گرپشیمانی بر او عیبی کند

    آتش اول در پشیمانی زند

    هر چه از وی شاد گردی در جهان

    از فراق او بیندیش آن زمان

    زآنچه گشتی شاد بس کس شاد شد

    آخر از وی جست و همچون باد شد

    از تو هم بجهد تو دل بر وی منه

    پیش کو بجهد تو پیش از وی بجه

    تا سگان را وجوه پیدا نیست

    مشفق و مهربان یکدگراند

    لقمه ای در میانشان انداز

    که تهی گاه یکدگر بدرند

    هر بلاکاین قوم را حق داده است

    زیر آن گنج کرم بنهاده است

    لطف او در حق هر که افزون شود

    بی شک آن کس غرقه اندر خون شود

    دوستان را هر نفس جانی دهد

    لیک جان سوزد اگر نانی دهد

    فلک دون نواز یک چشم است

    آن یکی هم به فرق سر دارد

    هر خری را که دم گرفت به مشت

    می نداند که دم خر دارد

    می برد تا فراز کلمه ی خویش

    بیندش دم چو دست بردارد

    بر زمینش زند که خرد شود

    خردیگر بجاش بردارد

    این جهان بر مثال مرداری است

    کرکسان گرد او هزار هزار

    این مرآن را همی زند مخلب

    آن مراین را همی زند منقار

    آخرالامر بگذرند همه

    وز همه بازماند آن مردار

    هر چه داری در دل از مکر و رموز

    پیش ما پیدا بود مانند روز

    که بپوشیمش زبنده پروری

    تو چرا رسوائی از حد میبری

    لطف حق با تو مداراها کند

    چون که از حد بگذری رسوا کند

    دعوی خدمت کنی با شهریار

    خود زعشق خویش باشی بی قرار

    گرچه خود را سخت بخرد می کنی

    در حقیقت خدمت خود می کنی

    چند خواهی بود مرد ناتمام

    نه بد و نه نیک نه خاص و نه عام

    هر چند گهی ز عشق بیگانه شوم

    با عافیت آشنا و همخانه شوم

    ناگاه پری رخی بمن برگذرد

    برگردم از این حدیث و بیگانه شوم

    از همو نقل است که بجنازه ای حاضر شد، حاضران از او درخواستند که میت را تلقین گوید. وی چنین خواند:

    گر من گنه جمله جهان کردستم

    لطف تو امید است که گیرد دستم

    گفتی که به وقت عجز دستت گیرم

    عاجز تراز این مخواه کاکنون هستم

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha