گر قسمت ما از تو جفا افتاده است
آن نیز هم از طالع ما افتاده است
داری لب و دندان و دهان شیرین
تلخی زبانت از کجا افتاده است
از بس که زدم شیشه ی تقوی بر سنگ
و زبس که به معصیت فرو بردم چنگ
با آن که لطیف طبع و پرشورم، از معانی خالی ام
مردمان اگرم بخدمت گیرند، خدمتگزار همه خواهم بود
و اگر ایشان لمسم کنند، قدرم در چشمشان بالا خواهد رفت
و اگر ایشان از من ببرند، من هوایشان را فراموشی نتوانم
با این همه نصیب و بخت بد را بین
که تنها زمانی مرا بیاد می آورند که ظرف غذا را جمع کرده باشند
گفته اند که «وقت شمشیری بران است » یکی از شعرا که گمان می کنم جامی باشد، همین مضمون را بفارسی چنین بنظم درآورده است:
وا نگردد به وای وای و دریغ
زمخشری پیرامن آیه ی «ان کیدکن عظیم » گوید: حق سبحانه از آن رو کید زنان را عظیم شمرده است که - هر چند در مردان نیز مکر وجود دارد - مکرشان لطیف و چاره جوئیشان پرحاصل است و نیز مکر را با ملایمت همراه همی کنند.
نیز گوید: اما فتنه انگیزی زنان کوتاه قد از دیگرانشان بیش است.
دانشمندی گفت: من بیش از آنچه از شیطان می ترسم، از زنان واهمه دارم. چرا که حق سبحانه می فرماید: «ان کید الشیطان کان ضعیفا» و درباره ی زنان می فرمای: «ان کید کن عظیم ».
اگر سوال شود که چند کلمه ی دو حرفی چه با معنی و چه مهمل از ترکیب حروف الفبا بدون تکرار حرف در کلمه، بدست می آید، میتوان بیست و هشت را در بیست و هفت ضرب ساخت. حاصل ضرب، پاسخ همان سوال است.
حال اگر سوال شود چند کلمه ی سه حرفی بدون تکرار حرف در کلمه بدست می آید، میتوان بیست و هشت را در بیست و هفت ضرب کرد و سپس حاصل را در بیست و شش ضرب ساخت. حاصل نوزده هزار و ششصد و پنجاه و شش است.
در مورد کلمات چهار حرفی همین عدد را در بیست و پنج بایستی ضرب کرد و بهمین قیاس در کلمات پنج حرفی و بیشتر.
- اندازه گیری مساحت سطوحی که اندازه گرفتنشان مشکل است، مانند سطح پوست فیل و شتر - بدین ترتیب ممکن است که حیوان را در برکه ای مربع فرو می کنیم و مقدار آبرا اندازه می گیریم.
سپس بیرونش می آوریم و سطح آبرا دوباره اندازه می گیریم. مساحت همین سطح بطور تقریب با مساحت مورد نظر یکی است.
یحیی پسر معاذ بارها می گفت: ای عالمان! کاخهایتان قیصری است و خانه هایتان چون خانه ی کسری، مرکب هایتان قارونی است و ظروفتان فرعونی و اخلاقتان نمرودی و سفره هایتان جاهلی و روشتان سلطانی است. برگوئید که چه چیزتان آیا بر سنت محمد (ص) است؟
مولف، بهمین مناسبت، شعر عارف گرانمایه سنایی را بخاطر آورد:
بارگی نقره، خنگ و زین زرگند
این همه طمطراق و خنگ و سمند
علم از این ترهات مستغنی است
که شیرین تر و گواراتر از آن نبوده است
دریغا، بگذشت و پس از آن ها
چیزی جز آرزوی بازگشتشان نماند
حکم راندند و پا از دایره حکم روائی چنان
بیرون نهادند که بزودی نشانه ای از حکومت نخواهد ماند
اگر انصاف می ورزیدند، درباره شان انصاف می شد اما
سرکشی کردند و زمانه به اندوهان و سختیها دچارشان ساخت
اکنون زبان حالشان چنین است
این بجای آن، روزگار را سرزنش نشاید
دل جز ره عشق تو نپوید هرگز
جز محنت و درد تو نجوید هرگز
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد
تا مهر کسی دگر نروید هرگز
از حضرت رضا (ع) نقل است که کسی در محضر او نام عرفه و مشعر را برد. وی گفت: هر کس بر سر این دو کوه بایستد، دعایش اجابت شود، دعای مومنان در آخرت و دعای کافران در دنیا.
این مبارک را گفتند: تا کی خواهی نوشت؟ گفت: شاید سخنی بود که مرا سود دهد و هنوزش ننوشته باشم.
ابن جوزی در کتاب صفوه الصفوه، پیرامن حوادث سال ششصد و چهل نوشته است، در این سال طاعونی همه گیر ببصره افتاد که چهار روز طول کشید.
در روز اول هفتاد هزار کس را کشت و بروز دوم هفتاد و یکهزار تن را و بروز سوم هفتاد و سه هزار تن. در آخرین روز، جز گروهی معدود، از مردم، کسی زنده نمانده بود.
عبدالله گفت: پیامبر خدا (ص) روزی برای ما مربعی کشید و از وسطش خطی دیگر رسم کرد که تا خارج آن می آمد. و در دو طرف خط وسط، خطوط کوچک دیگری کشید و گفت: آیا می دانید این چیست؟ گفتیم خدا و پیامبرش نیک تر آگاه اند.
گفت: خط وسط آمیزاده است و مربع اجلی است که بر روی محیط است، و این خطوط کوچک دیگر عرضی که در اطراف اوست، پیش آمدهائی است که ویرا همی گزند و آزارند و اگر یکی موفق نشود، دیگری به آزارش می پردازد، اما آن خط که بیرون مربع است، امیدهای آدمی است.
ابن اثیر، مجدالدین ابوالسعادات، مولف جامع الاصول و النهایه در زمینه ی نوادر حدیث، از بزرگانی بود که نزد پادشاهان منزلتی بجا داشتند و منصب های مختلفی را بعهده گرفته بود.
تا این که بیمارئی عارض وی شد که دست و پایش از کار باز ماند. بهمین سبب نیز ترک مشاغل خویش گفت و از آمیزش مردم ببرید و خانه نشین شد.
اما روسا همچنان بخانه اش آمد و رفت می کردند. تا این که طبیبی به نزدش آمد و درمان وی را عهده دار شد. اما زمانی که درمانش کرد و نزدیک شد سلامتیش را بازیابد، مقداری طلایش داد و گفت: براه خویش رو.
یاران، سرزنشش کردند و پرسیدند که نمیگذاریش تا شفای کامل حاصل آید؟ گفت: زمانی که عافیت یابم، بمنصبم خوانند و ناگزیر بدان گردن نهم.
اما تا زمانی که بیمارم، بکار مناصب حکومتی نمی آیم. و از این رو اوقاتم را صرف تکمیل خویش و خواندن کتب علمی می کنم و با ایشان در کاری که خوشنودشان میسازد اما خدا را ناخشنود می کند، یار نمی گردم.
روزی نیز که ناچار میرسد. وی - که خداوند مورد بخشایشش قرار دهد - ناتوانی جسمش را برگزید تا بدان از برگماشتگی در مناصب مانع شود و در آن مدت کتاب جامع الاصول و نهایه و جز آنها را برشته ی تحریر درآورد. خداوند بهتر آگاه است.
در تفسیر نیشابوری، پیرامن این آیه از سوره ی جاثیه: «و سخر لکم ما فی السموات و ما فی الارض جمیعا منه ان فی ذلک لآیات لقوم یتفکرون ».
آمده است که ابویعقوب نهرجوری گفت: حق سبحانه تمامی جهان و آنچه در اوست، فرمانبردار تو ساخت. تا چیزی از آنها، ترا فرمانبردار خود نسازد.
و تو تنها فرمانبردار آن باشی که همه را فرمانبردار تو ساخته است. حال آن کس که مقهور دنیا و زیبائی ها و سرورش شود، نعمت حق را منکر گشته است و فضل و بخشش های وی را قدر نشناخته.
چرا که حق سبحانه وی را فارغ از هر چیز برای بندگی خویش خلق کرده است اما او بنده ی همه چیز گشته و به بندگی حق نپرداخته است.
از ابوعبدالله جعفر بن محمد الصادق (ع) نقل است که: درویشی به نزد پیامبر (ص) آمد. توانگری نزد آن حضرت بود و جامه ی خویش از درویش درکشید.
پیامبر فرمود: چه چیزی ترا بدین کار واداشت؟ آیا ترسیدی تهیدستی او بتورسد یا توانگری تو بوی؟ توانگر گفت: ای پیامبر خدا، اکنون که چنین فرمودی، نیم دارائی من از آن او باشد.
پیامبر (ص) از تهیدست پرسید: آیا می پذیری؟ گفت نه. پرسید: چرا؟ گفت: ترسم از آن است که من نیز بهمان دچار شوم که او دچار آن است.
گفته اند که زاهدی در یکی از کوههای لبنان، در غاری انزوا گزیده می زیست. روزها را روزه میداشت و شب هنگام، گرده ی نانی بهرش می رسید که با نیمی از آن افطار می کرد و نیمه دیگرش را به سحر می خورد.
روزگاری دراز چنین بود و از آن کوه فرود نمی آمد. تا این که قضا را، شبی، گرده ی نانش نرسید. سخت گرسنه و بی تاب شد. نماز بگزارد و آن شب را چشم انتظار چیزی که گرسنگیش را فرو نشاند، گذراند و چیزی بدستش نرسید.
در دامنه ی آن کوه، روستائی بود که ساکنانش غیرمسلمان بودند. زاهد، صبح هنگام بدانجا فرود آمد و از پیری طعام خواست. پیر، وی را دو گرده ی جوین داد. زاهد آن دو را بگرفت و آهنگ کوه کرد.
قضا را در خانه ی آن پیر، سگی گر و لاغر بود. به دنبال زاهد افتاد و عوعوکنان دامن جامه اش بگرفت. زاهد، یکی از آن دو گرده را برایش افکند، تا دست از او بدارد.
اما سگ، گرده را خورد و بار دیگر خود را به زاهد رساند و به عوعو کردن پرداخت. زاهد، نان دوم را نیز بدو انداخت. سگ آن را نیز خورد و بار دیگر بدنبال زاهد رفت و به عو عو پرداخت و دامن جامه اش بدرید.
زاهد گفت: سبحان الله هیچ سگی را بی حیاتر از تو ندیده ام. صاحب تو، دو گرده نان بمن داد که تو هر دو را از من گرفتی. پس این زوزه و عوعو و جامه دریدنت چیست؟
خدای تعالی سگ را بزبان آورد که: من بی حیا نیستم. چه در خانه ی این غیرمسلمان پرورده شده ام. گله و خانه اش را حراست می کنم و به استخوان پاره یا تکه نانی که مرا می دهد، خرسندم.
گاهی نیز مرا فراموش می کند و چند روزی را بدون این که چیزی بخورم، میگذرانم. گاهی هم او حتی برای خود چیزی نمی یابد و برای من نیز.
با این همه، از زمانی که خود را شناخته ام، خانه اش را ترک نگفته ام و به در خانه ی غیر او نرفته ام. بل عادتم این بوده که اگر چیزی بیابم، سپاس بگزارم و اگر نه، بردباری پیشه کنم.
اما تو قطع گرده ی نانت را به یک شب طاقت نداشتی و از در خانه ی روزی رسان، بدرخانه ی این غیرمسلمان آمدی، روی از معشوق بتافتی و با دشمن ریاکارش بساختی، برگو کدام یک از ما بی حیاست. تو یا من؟ زاهد با شنیدن این سخنان، دست بر سر کوفت و بیهوش بر زمین افتاد.
ابوالحسین بن جزار را خری بود که بمرد. یکی از یاران برایش نوشت:
خر ادیب ما که بمرد، یاران را گفتم
خر فلان از دست شد و زیانی که می توانست زد
اما آن کس که به عزت بمیرد، آرامش یافته
و کسی که مثل این ادیب را بجا بگذارد، نمرده است
بسا نادانی که مرا در جستجوی روزی، روان بیند و گوید:
پیاده براه افتاده ای؟ ندانی که هر پیاده ای به محنت گرفتار آید؟
و گویمش: خرم مرد. امید تو زنده و باقی باشی.
بنا بنوشته ی یکی از اشخاص مورد اعتماد، بسال نهصد و نود و دو تعداد بناهای قسطنطینه بقرار زیر است:
محله های مسلمان نشین دو هزار و پانصد محله، مسجد محله چهار هزار و چهارصد و نود و چهار باب، مکتب خانه هزار و ششصد و پنجاه و دو باب، بناهای مرتفع پنجاه باب، خانقاه صد و پنجاه باب، زوایای مشایخ و زاهدان دویست و هشتاد و پنج باب، کاروانسرا چهارصد و هجده باب، چشمه هائی که بنائی هم دارد، نهصد و چهل و هشت باب، وضوگاهها چهارهزار و نهصد و هشتاد و پنج باب، نانوائی سیصد و نود و پنج باب، آسیا پانصد و هشتاد و پنج باب، باراندازهای وسیع دوازده باب و حمام هشتصد و هفتاد و چهار باب.
محله های غیرمسلمان نشین، محله های عیسویان چهارصد و هشتاد و پنج محله، محله های یهودیان دویست و هشتاد و پنج محله، عبادتگاهها هفتصد و چهل و دو باب.
هنگامی که مرگ شبلی نزدیک شد، یکی از حاضران بوی که به حال نزع بود، گفت:
ای شیخ تهلیل کن، شبلی که خداوندش رحمت کناد، چنین خواند:
بی تردید، خانه ای که تو ساکن آنی، به چراغ نیازمند نیست.
ابن دقیق العید هنگام سفر، برای ابن نباته نوشت:
چه شب هائی را با خیال تو، شب تا بصبح را ندیده ام و چشمی برهم ننهاده.
و ندیمان در این که با آن خستگی چه چیزی شکوه ی ایشان را مانع بود یا رامششان میداد، تردید کرده اند برخی بر آن بودند که ساعتی رفع خستگی که کرده اند، اما باقی یاد تو را رامش بخش دانستند.
سفر شبانه و عزم پیروزت را خداوند محفوظ بداراد
اگر حق می بود که بر روی چشم هایمان گام نهی
تمام پلکهای خونینمان را فرش راهت می ساختیم
اما دریغا که چشمانمان را دوری تو علیل کرده است
و تو نیز هرگز جز راه صحیح نمی روی
میان مجلس رندان حدیث فردا نیست
بیار باده که حال زمانه پیدا نیست
دگر زعقل حکایت به عاشقان منو یس
برات عقل بدیوان عشق مجرا نیست
نگاهدار ادب در طریق عشق و مترس
اگرچه دوست غیور است، بی محابا نیست
اسیر لذت تن مانده ای و گر نه ترا
چه عیش هاست که در ملک جان مهیا نیست
زطعن مردم بیگانه قاسمی چه ضرر
ترا که از غم جانان به خویش پروا نیست
محمد بن سیرین را از حال کسی گفتند که هر گاهش قرآن فرومیخوانند بیهوش شود.
گفت: میعاد ما و او آن که بر بالای دیوارش بنشانند و تمامی قرآن از آغاز تا انجام بر وی فروخوانند. اگر فروافتد، همانگونه است که مدعی است.
تا دیروز، اگر دین ندیم من، با من نزدیک نمی بود، انکارش می کردم
اما امروز، دل من هر نقشی را پذیراست، چنانکه گوئی چراگاه آهوان است و دیر رهبانان یا کعبه است و بتکده، یا الواح تورات است و صحائف قران
امروز، مرادین، دین عشق است و سوارکارانش هر جاروکنند، مرا دین و مرام دیگر نخواهدشد.
در حیاه الحیوان، ذیل نام کبک چنین آمده است:
یکی از روسای کرد بر سفره ی شاهزاده ای نشسته بود. قضا را دو کبک بریان بر سفره نهاده بودند. همین که چشم مرد کرد بدانها افتاد، خندید.
شاهزاده سبب پرسید. مرد گفت: در آغاز جوانی، روزی بر تاجری راه بریدم. زمانی که خواستم بقتلش رسانم، لابه و زاری کرد، سودی نبخشید.
و هنگامی که دانست ناگزیر خواهمش کشت، رو به دو کبکی کرد که بر کوه نشسته بود و گفت: ای کبکها، شاهد باشید که این مرد قاتل من است.
این شد که هنگامی که این دو کبک را دیدم، حماقت آن مرد بخاطرم آمد. شاهزاده گفت: آندو کبک شاهدتش را دادند. سپس دستور داد گردنش را بزنند که زدند.