دردا که نیست ز آن بت نوشین لب
ما را نه بوسه ای و نه آغوشی
*****
بالای او به سرو سهی ماند
مژگان او بخت رهی ماند
*****
با آهنین دل تو چه داند کرد؟
ای همنشین بیهوده گو تا چند
جان مرا به خیره همی کاهی؟
راحت ز جان خسته چه می جویی؟
طاقت ز مرغ بسته چه میخواهی؟
*****
بینی گر آن دو برگ شقایق را
دانی بلای خاطر عاشق را