بأکافی یکی گفت ای سرافراز
بیان کن سِرّ معراجش که چون بود
بگفت او هم درون و هم برون بود
یکی بد ذات او در بود آنجا
یقین میدید او معبود آنجا
مکانش در حقیقت لامکان بود
چرا کاندر عیان او جان جان بود
شد او خاموش و دم زد از شریعت
یکی گردی تو با توحید خوانان
قدم از شرع او بیرون منه باز
ولی بر قدر هر کس راز باید
شدی مسعود و منصور و مؤیّد
ازو در جان و در دل مغز داری
ازان این دُرّهای نغز داری
ز قعر بحر جان هردم گهربار
وزو در هر دو عالم نام یابی
بجز تو کس ندارد وین تو دانی
تو میدانی، چه گویم بیش ازین من
ترا میجستم اینجا پیش ازین من
چو دیدم حضرت پاک تو اینجا
شدم از عجز من خاک تو اینجا
قبولم کن که تو از حق قبولی
تو در سرّ یقین صاحب وصولی
که من در حضرتت خاکم حقیقت
چه باشد گر نهی پائی بدین خاک
که بر سر داری از حق تاج لولاک
منوّر کن دل عطّار از خویش
مر او را کن تو بر خوردار از خویش
که دورم مفگن ای نور دو دیده