با گروه خویش صاحب راز گشت
گفت هست این آسیا استاد نیک
زانکه با من گفت این ساعت نهان
کاین زمان صوفی منم اندر جهان
روز و شب در خود کنم دایم سفر
گرچه میجنبم نمیجنبم ز جای
میروم از پا بسر از سر بپای
میستانم بس درشت از هر کسی
میدهم بس نرم و میگردم بسی
گر همه عالم شود زیر و زبر
همچو من شو گر تو هستی مرد کار
ورنه بنشین چون نداری دردکار
کار او پیوسته اندر جان نشست
یک نفس بی کار مینتوان نشست
او چو میداند که کار از بهر اوست
گر برای او بخون گردم نکوست