بيا ساقی ای شاهباز فتوح
اياغی کرم کن ز صهبای روح
يکی جام می باز سازم کرم
که سوزد سراپای من تا قدم
بيا ساقياده يکی جام می
که از دل رود جمله غمهای دی
حياتی ز نو بخش بر مردگان
اياغی کرم کن بافسردگان
سمندر صفت چون در اين آتشم
کرم ساز ساقی می بيغشم
ز روی مه افکن در اين دم نقاب
درآ از در و ده تو جام شراب
زجام طهورم تو سرشار کن
بجانم تجلی از آن يار کن
چو موسی کنم منصعق خود زنور
نمامندک اين کوه تن همچو طور
بسوزان وجودم همه سربسر
که از دو جهانم نباشد خبر
باين غم نشين ساقيا می بيار
پريشان ندارم چو زلف نگار
ز صهبای دوشين خمارم اگر
زجام دگر بر تو هوشم زسر
بزلف تو ساقی چو دلبسته ام
زقيد دو عالم همه رسته ام
مرا از ازل مذهب و دين نبود
جز مهر تو هيچ آئين نبود
بعهد ازل من نمايم قرار
زايمان کنم حب تو اختيار
چو حب ترا کرده باشم
قبول بده جامی از می ندارم ملول
کرم ساز جام ميم دمبدم
که مستغرقم من بدريای غم
نسازد کفايت مرا جام می
مرا بر تو ساقی سر بحر وی
که تا اندر آن حر غوص آورم
فنا گشته از خويشتن بگذرم
ز عمان دل بشکنم اين صدف
من آن گوهر جان بياورم بکف
بيا ساقيا شد جهان نو بهار
زمين چون زمرد شد از سبزه زار
بهاراست بشکفته شد گلستان
بساطی بيفکن تو در بوستان
مغنی نوزاد نی و چنگ و رود
بعشاق دلخسته آرد سرود
برون شو تو ساقی از اين پيرهن
قميص بهشتی در آور بتن
عبير از سر گيسوی حوريان
بسوزان تو در مجمر زرفشان
باهل جنان باب عشرت گشا
برضوانيان خود تجلی نما
تو از بهر خدمت زخلد برين
بگو حور و غلمان شود در زمين
برقص طرب گلرخان سربسر
در اين بزم تابان شود چون قمر
شود زهره چرخ در مه بری
عيان بنگرد ماه با مشتری
بساطی بيفکن تو اندر زمين
که گويد ملک در فلک آفرين
بخلق جهان ساقيا ده نويد
که شد شام غم صبح عشرت رسيد
بغمديدگان ده تو جام صفا
بعشاق دلخسته بر زن صلا
که عين ظهور ازل آمده
جمال خدائی هويدا شده
باين مژده گر جانفشانم رواست
از اين مژده خوشوقت رب اعلاست
زحق جلوه گر آمده نور
او سراسر جهانی شده طور او
يکی جام می در دهم اين زمان
که در مدح اين شه گشايم زبان
قبولش اگر نيست اين مدحتم
چه سازم که گرديده است عادتم
ز دور ازل منتم اين فتاد
مرا دايه از حب او شير داد
شها من بوصفت چه سازم بيان
ثنا خوان تو خلق کون و مکان
توئی آنکه خلاق اين عالمی
خدايا تو قيوم و هم قائمی
شدم منفعل خوانمت من خدا
خداها شد از بندگانت بپا
انااله زنان بندگان تواند
خداها کنان چاکران تواند
بامر تو شد جمله ذرات خلق
توئی نقطه اول ماسبق
چو نور جمال تو آمد عيان
ثمر خواندت از لطف رب بيان
مراد از شجر نيست غير از ثمر
شجر از ثمر ميشود جلوه گر
بيان از تو تکميل گرديده شد
همه سر پنهان حق ديده شد
نبودار وجودت نبودی بيان
نماندی در عالم زايمان نشان
زتو مرتفع امر حق آمده
جلال خداها هويدا شده
تو مقصود دين هر زمان بودۀ
تجلی بهر دور فرمودۀ
نه ختمی که آخر بدانم ترا
نه بدوی که اول بخوانم ترا
در عالم خود آن اول و آخری
بذرات عالم تو جلوه گری
بهر قوم گرديدۀ رهنما
پرستش نمايند ايشان ترا
باسمی زاسماء تو ساجدند
برت جملگی خاضع و خاشعند
منور زنورت کليس و حرم
توئی مظهر ذات وجه قدم
کجا من کجا وصفت ای محترم
عدم چون کند وصف ذات قدم
همه شرک محض است توحيد من
منزه تو هستی زتحميد من
اگر مشرک کافرم از توام
اگر خاطی قاصرم از توام
خطا آمده شيوه بندگان شده
لطف عفو از خداوندگان
يکی جام از لطف سازم کرم
که سوزد همه کفرم ای محترم
زجام محبت کرم کن ميم
فنايم اگر بخش خود هستيم
*****
ای زاشراق جمال المقتدر
سوختی احجاب قدسی سر بسر
ديگر ای رب قدير بابها
بس نمانده قدر ذر ذری بجا
از حجابات سرادقهای مجد
از مقامات مسترهای حد
يا الها سوختم ای کردگار
از شراريات ربانی نضار
يا ربم درياب از احسان وجود
تا مشرف آيم از جذب الوجود
يا جميل و يا عزيز بابهاء
اشرق اللوح من النار البداء
سوختم ای کردگار مقتد ر
از شراريات افکيات شر
پاک بنما يا حبيب العارفين
قلب را از آنچه نافی باليقين
تا مرفع آيم اندر بسط عدل
وارهم از شأن غيريات هزل
يا الها غير تو نبود مرا
جز توام نبود نصير از ماسوا
يا الها حق آن شاهنشهان
متکی بر مسند احسان عيان
جملگی بگذشته از اقياد هست
مست و سرخوش از منادی الست
ديدن بگذشتنی بگذاشتند
آنچه را بايستشان برداشتند
يا الها همت اعلايشان
آفرين بر همت والايشان
غير وجه پاکت ای رب وجود
جملۀ عالی فنای صرف بود
زارتفاع همت و قدر بيان
در ترفع تا بساط لامکان
بس مکين در صدرانماط الرفيع
جملۀ ذرات از ايشان بديع
يا الها از تفضلهای تو
يافتند اين قدرت ابهای تو
ليک يا رب بايدم عفر خدين
نزد آن ذری کز ايشان شد بعين
زانکه ايشان اسبقند و اشرفند
ذی وجود امنعند و ارفعند
يا الها خود بايشان داشتی
داشتی و داشتی و داشتی
کردۀ ايشان مقام لامثال
بردۀ ايشان الی بيت الجلال
بردی از ايشان شئون خود دادۀ
آنچه را خود بوده او را کردۀ
يا الها در تنزه بايدم
ذکر تقديسی زايشان شايدم
شايدم لطفت نمايد دستگير
وارهم از اين شئونات حقير
هيچ را از من بگيری ای حبيب
هستی محض آوری بيرون زجيب
يا الها حق اين شاهنشهان
وارهانم از شئونات خسان
يا اله الحق رب العالين
يا حبيب الصدق خير الغافرين