کو وجودی بجز تو تا که کند
تا تو دانی که بوده بر وحدت
هستی ما بود چو کوه و در او
می نه پیچیده جز صدای وجود
دم بدم در رسد ندای وجود
*****
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
*****
پرده از رخ چو آن صنم برداشت
گفتم ای سرور راستان که قدت
میتوان گامی از کرم برداشت
چشم رحمت گشود بر من و خوش
که در اول قدم ز خود پرداخت
هر که در راه ما قدم برداشت
گویدش دوست کومنست و من او
عاشق از دست از منهم برداشت
تا که مستانه جامجم برداشت
کرد لبریز زان مئی که ز دل
چون کشیدم غم و الم برداشت
اندر آن حالتی که ز آینهام
این نوا چون بنغمه دم برداشت
*****
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
*****
بین که پرخانه و سراست همه
گر هزار است وگر هزار هزار
غیر خود را چو حق وجود نخواند
بانیئی کو خود این بناست همه
دان که نائی این نواست همه
*****
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
*****
دل ز چوگان گویش بر در و بام
میدود صبح و شام چون گوئی
یار باتست زین عجب که تو خود
رفت و گفت این حدیث کرد بخویش
دنگ و دیوانهام ز یک هوئی
*****
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
*****
بر تو یار از تو اقربست و ترا
کرده دور از تو نفس گمراهت
یکدم از خود در اوبین که توئی
آنکه ندهد توئی بر او راهت
جو ز خود هرچه هست دلخواهت
صادق آمد چو رفت از تو تویی
نفس خود ببین فکنده در چاهت
زین خودی در گذر که عشق کند
فوق و تحت و بلند و کوتاهت
تا که بردارد از دو سوی شاهت
گر کنی جان براه دوست نثار
شو ز خود بیخبر که غیرت عشق
زین حقیقت نماید آگاهت
*****
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
*****
چون تو شاهی و مات تست دو کون
زانکه نبود بخانه جز تو کسی
زلف خود را از بهر خودتابی
روی خود را از بهر خودسازی
نکته خال خود تو دانی و بس
پرده زین رازگر براندازی
*****
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
*****
خیز ای دل که تا به همت عشق
رو کنیم از دو سو بحضرت عشق
لوح جان را از نقش جرم دهیم
شست و شوئی به آب رحمت عشق
سنگ باشد به از دلی که نکرد
کرد در بر هرآنچه شد موجود
هر دم از عالم هویت عشق
*****
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
*****
ترک سر اندرین ره از جان کن
جبهه خویش را در این میدان
هر چه کت گوید آن مکن آن کن
چند سندان زنی به درگه دوست
ز اشک چشمان و موی مژگان کن
عشق از ایمان و کفر بیرونست
این سخن نقش خاتم جان کن
*****
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
*****
جان و جانان اگر که در گذری
یکره از جان و تن یکیست یکی
با سه برگ و سمن یکیست یکی
من حجاب من است چونکه افتاد
این حجاب او و من یکیست یکی
این من و ماست جمله خواب و خیال
آنکه زین ما و من عریست بذات
ذات بینقش اندرین همه نقش
این سخن وین دهن یکیست یکی
*****
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
*****
طرهات گه به فتنه رهبر عقل
عاشقان را که برق عشق تو سوخت
زانبت بینشان به مسکن دل
لب گزیدم که لب ببند و بجوی
داشت فکرم بر اینکه باز برم
این خروشم ز نای ارغن دل
*****
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
*****
شد ز لطفم براه و گفت بگوش
خیز و رو کن بکوی باده فروش
جسم و جان را و دل فتاد بجوش
همه جا مست و بیخود و مدهوش
دیدم از دور میکشان همه را
ساغری داد کاین بگیر و بنوش
چون کشیدم می از پیاله عشق
اندر آن مستی این حدیث بدیع
گفت خوش خوش بگوش هوش سروش
*****
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
*****
آنشهی کو ز ما بذلت غنی است
تا نماید که هر چه هست یکیست
تا بگوید که غیر ما همه لاست
که بر این پرده است پیدا زد
پرده زان راز بر فکند عیان
دم ز اسرار ذات یکتا زد
*****
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
*****
دور ما گر بسر رسید چه باک
دور چون دور جود و رحمت تست
دل خود اندر پناه عصمت تست
صبح عید است و چشم بادهکشان
داروی درد و غم که جام می است
ده بمستان که وقت قدرت تست
میکشان را کفیل در هر باب
از تو ما را بجز تو نیست طمع
گر کنی لطف وگرنه در همه حال
باری آن باده – شبانه کز او
گر بود صاف و گر که دُرد بیار
زانکه درد تو عین صفوت تست
خوش کن از بادهام سری که مدام
کرده این نکته را فسانه خویش
تا دل آئینهدار طلعت تست
*****
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
*****
ساقی امشب عنایت افزون کرد
بهر رندان بباده افیون کرد
در قدح مشک و می بهم آمیخت
باده را با گلاب معجون کرد
ز آستین بهر بذل بیرون کرد
گنج لب بر گشود و گوهر ریخت
دست بر مو گرفت و ساغر داد
عقل را از دو شیوه مجنون کرد
ترک خون ریز غمزهاش یکبار
خوش خوش آن مطرب مقامشناس
گاه مسرور و گاه محزون کرد
مطرب از چشم عاشقان افشاند
آنچه ساقی ز غمزهاش خون کرد
مستی بیخودان چون افزون دید
این نوا را بنغمه موزون کرد
*****
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
*****
ما گدایان که نفی با لذاتیم
گاه در جزر و مد و گه ماتیم
گه ثابت به ارض و گه در سیر
رند و قلاش و لاابالی و مست
فارغ از زهد و زرق و طاماتیم
روز و شب با سرود و بر بط و نی
متذکر به این مناجاتیم
*****
که در اشیاء ظهور اوست عنان
غیره کل من علیها فان
*****
نور مهدی عیان به بزم حضور
خوش به گوش دل این خطاب آمد
*****
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
*****
بر همه ذرهها چو مهر منیر
میکشان را به پیره باده فروش
بر دو کون از گدائی در دوست
روز و شب بر نگارش این راز
عقل کل را دبیر میبینم
*****
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
*****
چشم از او وام کن که او بینی
دل پیر مغان بجو که نه جوست
گرچه این بحر را تو جو بینی
فاش و بی پرده خوش نکو بینی
ساقی دور را می از خم ذات
با دف و چنگ بذله گو بینی
*****
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
*****
نوشی ار می ز جام پیر مغان
در ره او چون جان نثار شوی
تا بفگتن زبان یار شوی
*****
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان