در ره شام یکی روز بهنگام غروب
ره بدیری شد شان آل علی زاهل ذنوب
راهبی بود درآن دیر مبرا زعیوب
بلکه از پاک دلی آگه از اسرارغیوب
*****
های و هوی سپهش رهبر بربام آمد
بام تصحیف پذیرفت و ورا نام آمد
*****
دید یک سوی سپاهی همه خون خوار ولئیم
گوی بر بوده به تلبیس زشیطان رجیم
وز دگر سواسرائی همه چون دریتیم
بسته و خسته و پژمرده و مجروح و سقیم
*****
گفت شد روز سپیدم همه چون شام سیاه
ای چه فتنه است که زد بر در دیرم خرگاه
*****
ناگه افتاد نگاهش بسنان و سرچند
نه سر چند که از حسن مه انور چند
نه مه چند که از نور خور خاور چند
نه خور چند که از طلعت حق مظهر چند
*****
ناگه آمد سری از جرگ سرانش بنظر
که فروتر زخدا بود و فراتر زبشر
*****
ظاهر از ناصیه اش حشمت شاهی نگریست
مختفی در رخش آثار آلهی نگریست
بل به غیبش حشمی لایتناهی نگریست
قدسیان را زجلالش بگواهی نگریست
*****
نور برعرش روان از لب خون بسته او
حق درخشنده زپیشانی بشکسته او
*****
روی برسوی عمرکرد که ای پشت سپاه
این سرکیست که رخشد زبرنیزه چو ماه
مانده مشتی زرم از مال پدر طاب ثراه
زر ببر سربده انکار مکن عذر مخواه
*****
مگر از پرتو این سرشب خود روز کنم
چاره ساز بدفع غم جان سوز کنم
*****
عمرش از پی زر دل بنوازید بسر
زآنکه این سر نبرید او زبدن جز پی زر
راهب آن سر بگرفت و به فلک سود افسر
دیر را از رخ اوکرد پر از شمس و قمر
*****
گرد و خون شست زخط و رخش ازمشک وگلاب
ساخت ابروی ورا بهر عبادت محراب
*****
هاتفی ناگهش ازغیب ثنا خوان گردید
کای دل افسرده همه مشکلت آسان گردید
وجه یزدان چوز احسان بتو مهمان گردید
دیر تو کعبه شد وکفر تو ایمان گردید
*****
هان که با گیسوی او یاد چلیپا نکنی
نزد لعلش سخن از روح مسیحا نکنی
*****
گفت یا رب بحق عیسی و جاه و فر او
هم به تهمت زده مریم که بود مادر او
که سخن گوید از این سر لب جان پرور او
تا بدانم که چه آورده جهان برسر او
*****
لب گشود آن سرو فرمود بآهنگ عجیب
که چه خواهی زمن کشته مظلوم و غریب
*****
گفت دانم که غریبی تو و مظلوم و قتیل
لیک ماه فلک کیستی ای شاه جلیل
گفت از نسل محمد گل بستان خلیل
پدرم حیدر وعم جعفر و عباس و عقیل
*****
مادرم فاطمه کو زهره زهرا باشد
خود حسینم که سرم برنی اعدا باشد
*****
چونکه راهب زوی این گفته جانسوز شنید
زد بسر رفت زدست اشک فشان جامه درید
هی برخساره او چهره زحسرت مالید
گفت ای کزتو شبم را سحر بخت دمید
*****
برندارم بعبث روی ز رویت بخدا
تا نگوئی که شفاعت کنمت روز جزا
*****
سربدو گفت که ای مهر و وفا رافع تو
دین جدم بگزین تا که شوم شافع تو
گفت راهب که بقربان تو وصانع تو
رستم از بدعت تثلیث و شدم تابع تو
*****
زآنچه کردم همه عمر پشیمان گشتم
باش آگاه که از صدق مسلمان گشتم
*****
صبحگاهان که عمر سربگرفت ازکف وی
گفت با ناله که ای فرقه دلداده بغی
دیگر این تافته سر را مفرازید به نی
که بسی منزلتش هست برداور حی
*****
نشنیدند و پس از وی زبرنی کردند
توسن شادی جیحون زمحن پی بردند