به گلشن شد وزان باد خزانم
مرا رخ سرخ تر از ارغوان بود
که از شش سو جهان شدهفتخوانم
عجب سنگین دلم بس سخت جانم
چنان گردیده ام زار و پریشان
که سر از پا وپا از سر ندانم
چنان کاهیده جسمم از غم ودرد
که خود از هستی خود در گمانم
نه روز از گریه ام دارد کس آرام
نه شب کس را برد خواب از فغانم
گلستان چون شود فصل زمستان
زحالم چند پرسی آن چنانم
*****
ز درد وغصه جانم بر لب آمد
ز پی صبح امیم را شب آمد