وقتی در مشهد مقدس مسافر بودم و در کاروانسرای بیکس و غریب مجاور شبی با دل شکسته و خاطر خسته در بستر بیتابی و بیخوابی غنوده طایفه از هنود پیرامنم نشسته و قفل بیان را به مفتاح زبان گشوده از آنجا که جلوه حسن معشوقی پیوسته شمع تجلی را افروخته خواهد و پروانه جان عشاق را در زبانه او بال و پر سوخته آفتاب در دل شیر بود و ماه در دهان ماهی زحل بزغاله میفروخت و مشتری خریدار بره مریخ دروگر و عطارد خوشه چین زهره را با شاه قربی بود و شاه را با زهره نظری فراش قضا مروحه طاوسی فلک را در دست گرفته مرغ هوا را در منقل نار کباب میکرد و قطره آبی چنان نایاب بود که خاکسار زمین از تشنگی اشک یتیمان را تصور آب مینمود آتش جانسوز عشق بر دل غالب و دل جان بلب رسیده بر قطره آبی طالب سبوئی بی آب در پیش داشتم و یارای آب کردن نداشتم سحاب رحمت از دریای قدرت خروشیدن گرفت و زلال جاوید از چشمه امید جوشیدن آب داری ازدر سخا درآمده سبو بر گرفت و از زلال کرم پر نموده بنهاد و برفت دست قضا آستین فشان قانون قدر ساز کرد و گیتی پای کوبان در طرب آمده جستن آغاز و لوله از زمین خواست غلغله به سبو نشست آب بریخت و سبو بشکست گوهر نامرادی را با مژه خون پالا سفتم و شربت تشنه کامی را نوشیده نظمی آبدار گفتم
خیال آب و نان پختن ز خامی است
زلال زندگی در تشنه کامیست
خط لب معشوق ازل کرده برات
برچشمه تشنه کامیم آب حیات
ار تیغ ستم گر کشدم زنده کند
ور سم جفا بنوشدم هست نبات
رئیس طایفه هنود را از آتش این سخن شعله درسرگرفت و دیده جان بنور ایمان منور دل از ظلمتکده کفر برگرفت معلوم شد که درستی سبو در شکستن آن بود و زلال امید در چشمه نومیدی پنهان
ز جیب تیره شب خورشید خیزد
پس از هر گریه ای صد خنده باشد
بود سرچشمه اش در تشنه کامی
چون هندو جامه کفر برتن درید و بتشریف ایمان مشرف گردید گفتم از نیرنگ و فنون چه داری بیان کن باری گفت چون پای بیرنگی در میان آید نیرنگ را رنگی نماند.
کیست هندو نفس کافر کیش تو
خوش نشسته روز و شب در پیش تو
میکشد هر دم به نیرنگی تورا
گاه از زین بر زمینت میکشد
صف کشیده چاکران در وی هزار
گه ز دوزخ گوید و گاه از بهشت
گه به کعبه آردت گاهی کنشت
گه به شهر و گه به صحرا خواندت
گه به ساحل گه بدریا راندت
گه دواند چون گدا برهر درت
گه بنامت میکشد گاهی به ننگ
سازد از بهر تو نیرنگی دگر
تا نماید فرع را پیش تو اصل
فرع نمودیست فانی واصل بودیست باقی گر طالب وصلی باصل کوش و از فرع دیده بپوش هندوی نفس را مسلمان کن تا از چنگ نیرنگ برآئی جمعیت افکار مکر را از دل پریشان کن تا از در بیرنگی درآئی
پای بیرنگی چو آمد در میان
رنگ و نیرنگت همه شد برکران
لیک تا در دل بکاری تخم رنگ
اینهمه رنگ تو اندر کف دلا
یکدو روزی بیش نبود چون حنا
دست و پا رازین حنا کن شستشو
رنگ را بگذار و بیرنگی بجو