روباه گفت که مردی شتربان شتری بارکش داشت. هر روز از نمکزار خرواری نمک بر پشت او نهادی و بشهر آوردی فروختن را. روزی بچشمِ رحمت با شتر ملاحظتی واجب دید و جهتِ تخفیف سرِ او بصحرا داد تا باختیارِ خویش دمی برآورد و لحظهٔ بیاساید. اتّفاقاً خرگوشی که در سابقِ حال با او دالّتی و آشنائی داشت، آنجا رسید. هر دو را ملاقاتی که مدتها پیش دیدهٔ آرزو بود ، از حجابِ انتظار بیرون آمد و بدیدارِ یکدیگر از جانبین ارتیاحی تمام حاصل شد و بتعرّفِ احوال تعطّفها نمودند. خرگوش گفت :
گرچ یادم نکنی هیچ فراموش نهٔ
که مرا با تو و یادِ تو فراوان کارست
از آنگه که حوایلِ فراق در میان آمد و جبایلِ وصال بانقطاع رسید ، بگوشهٔ از میان همنفسانِ صدق افتادهام و در کنجی از زوایایِ انزوا و وحشت حَیثُ لَا مُذَاکِرَ وَ لَا اَنِیسَ وَ لَا مُسَامِرَ وَ لَا جَلِیسَ نشیمن ساخته و پیوسته جاذبهٔ اشتیاق تو محرّک سلسلهٔ خاطر بودست و داعیهٔ طلب حلقهٔ تقاضایِ لقایِ مبارک و روایِ عزیز تو جنبانیده ، پس نیک در شتر نگه کرد، او را سخت زار و نزار و ضعیف و نحیف یافت. گفت : ای برادر ، من ترا از فربهی کوه پیکری دیدم که از ممخضهٔ کوهانت همه روغن چکیدی و بهیچ روغن اندودن ادیمِ جلدِ تو محتاج نبودی ، مگر از بس آرد سر علف که بطواحن و نواجذت فرو میرفت، خمیرِ منسم را مدد میدادی که بغل بگردهٔ کلکل چنان آگنده داشتی، بشانهٔ پشت و آینهٔ زانو همه ساله مشاطهگری شحم و لحم میکردی، ضلیعی بودی که از مقوّسِ اضلاعت بر چهار قوایم یک فرجهٔ مفصل از سمن خالی نبودی، زنده پیلانِ زنجیر گل را از عربدهٔ مستی تو سنگ در دندان میآمد، هدیرِ حنجرهٔ تو زئیر زمجرهٔ شیر در گلو میشکست. امروز میبینمت اثرِ قوّت و نشاط از ذروهٔ سنام در حضیض تراجع آمده و مهرهٔ پشت از زخمِ ضربِ حوادث در گشاد افتاده و از بیطاقتی جرابِ کوهان بنهاده ، جرب بر گرفته، بجایِ صوفِ مزیّن و شعرِ ملوّن در شعارِ سرابیل قطران رفته ، روزگار آن همه پنبه تخم در غرارهٔ شکمت پیموده، این همه پشم بیرون داده ، چه افتادست که چون شاگردِ رسنتاب باز پس میشوی، مگر هم ازین پشمست که چنبرِ گردنت بدین باریکی میریسد و یکباره مسخ گشتهٔ و قلمِ نسخ در جریدهٔ احوالت کشیده، آخر مزاجِ شریف و طبعِ کریم را چه رسیدست که سبب تبدّلِ حال و موجبِ زوالِ آن کمال آمد. شتر گفت : از کرمِ شیم و حسنِ شمایلِ تو همین پرسش و تفقّد چشم دارم. اکنون که پرسیدی،
سَمَاعٌ عَجِیبٌ لِمَن یَستَمِع
حَدِیثٌ حَدِیثٌ بِهِ یَنتَفِع
رَمَانِی الزَّمَانُ بِأُعجُوبَهٍٔ
تَکَادُ الجِبَالُ لَهَا تَنصَدِع
بِعَورَاءَ تَعثِرُ فِی ذَیلِهَا
وَ عَذرَاءَ تَأبَی عَلَی المُفتَرِع
بِوَاقَعِهًٔ حِرتُ مِن حُزنِهَا
کَمَا حَارَ فِی الحَزنِ عَافٍ وَقِع
بدانک جز بیرحمی شتربان که خداوندِ منست و زمامِ تسخیر و تذلیل من بدست او دادهاند، چیزی دیگر چون نزولِ مکروهی بر ساحتِ احوال و عدولِ مزاج از جادّهٔ اعتدال که از موجباتِ این شکل تواند بود ، نیست، لیکن مدتی درازست تا هر روز بحکمِ تکلیف و تعنیف از مسافتِ دور با این همه نحافت و هزال که میبینی، خرواری نمک بیش از مقدارِ عادت بر پشتِ من نهد تا بشهر کشم. هرگز بردلِ او نگذرد که پارهٔ ازین بارِ عذاب ازو وضع کنم، مثقال ذرّهٔ ازین تنگ و بند اثقال کمتر گردانم. لاجرم پشتِ طاقتم بدین صفت که میبینی، شکسته شد. نزدیکست که بطمع طعمهٔ خویش زاغ در کمان گردنم آشیان کند و از بهر گوشتی که بر من بتیر نمیتوان زد، کرگس در محاجرِ دیدگانم بیضه نهد. کلاغ بر قلعهٔ قامتم بعد از چهار تکبیر که بر سلامتم زند، نعیبِ نعی برآرد. هیچ تدبیری دفعِ این داهیه را نمیشناسم جز آنک خود را فرا کار دهم و با پیشآوردِ روزگارمیسازم،دست بقبلهٔ دعا میدارم و انینوحنین از حنایایِ سینه بحضرتِسمیع مجیب میفرستم و میگویم :
ای دل چو کشید هجر در زنجیرت
در دست نماند جز یکی تدبیرت
تدبیرِ تو جز تیر سحرگاهی نیست
تدبیرِ تو جز تیر سحرگاهی نیست
خرگوش گفت : اگرچ خود را بدستِ قضاءِ محتوم دادن و با دادهٔ ایزدکام و ناکام ساختن قضیّهٔ عقل و شرعست، اما چون حادثهٔ اذیّت و عارضهٔ بلیّت را دفعی توان اندیشیدن، بدان راضی نباید شد و بتقاعس و تکاسل بر نباید برد. ترا بحیلتی ارشاد کنم که منقذی باشد ازین غرقاب بلا که در افتادهٔ ، شتر را ازین سخن بویِ راحت بمشامِّ جان رسید و گفت :
هر التزام که تو بکرم عهدِ خویش کردهٔ ، لازمهٔ وفا قرینهٔ آن گردانیده و از عهدهٔ همه بیرون آمده. اکنون بفرمای تا طریقهٔ تسلّیِ من ازین محنت چیست ؟ خرگوش گفت : تدبیر آنست که چون بارِ نمک برگیری و بشهر آئی. برگذرگاهت رودِ آبست و ترا ناچار از آنجا میباید گذشت. چون بمیانهٔ رودِ آبرسی ، فرو نشین، چندانک از نمک نیمی بگذازد ، پس برخیز و میرو آسوده و سبکبار. هرگه که یک دو بار برین قاعده رفتی ، شتربانرا اگرچ نمک بر جراحت افشانده باشی، فِیما بَعد بارِ نمکت باندازهٔ وسع نهد . شتر را از شنودنِ این سخن خیال آواز رود در سمعِ دل نشست. خواست پیش از آنک مضربِ زانو برود رساند، سرودی از فرطِ نشاط آن حالت برکشد و رقصی که بسماعِ حدایِ هیچ حادی نکرد، بدان کلمه که هادیِ طریق نجاتِ او بود، در گرفت.
وَ حَدِیثَهَا کَالغَیثِ یَسمَعُهُ
رَاعِی سِنِینَ تَتابَعَت جَدبَا
فَیُصِیخُ مُستَمِعا لِدِرَّتِهِ
فَیُصِیخُ مُستَمِعا لِدِرَّتِهِ
روز دیگر که جلاجلِ کواکب از اعطاف و مناکبِ این هیون صعب فرو گشودند ، شتربان شتر را هوید بر نهاد و بنمکزار برد و آنچ موظّف بود از بار شتر ، برو راست کرد و شتر بآهنگ اندیشهٔ خویش میآمد تا بمیانهٔ رود رسید؛ زخمهٔ تدبیری که ساخته بود ، بکار آورد و فرو نشست. یعنی وقتست که آبی برویِ کار آرم و بارِ غم از دل برگیرم. شتربان اشتلمی آغاز نهاد و چوبی چند بر پهلویِ شتر مالید ، پس از درنگی بسیار از جای برخاست و نوبتی چند این حال مکرّر شد. شتربان را مکافاتی که ایجابِ طبیعت خیزد، در کار آمد. روزی دیگر بجایِ نمک بارِ او پشم برنهاد و میراند تا برود رسید ، بقاعدهٔ گذشته فرو نشست. شتربان خاموش گشت و صبر بکار آورد، چندانکه پشم آب در خود گرفت و بار گران شد. چون آهنگِ خیز کرد، نتوانست، بجهد تمام و کوششِ بلیغ از جای برخاست و نَحنُ کَمَا کُنَّا بر خواند و زیادتی، علاوهٔ بار برسفت گرفته روی براه آورد. شتربان بجایِ حدو نشاطانگیز شدوِ طربآمیز این سفته دربارش مینهاد و میگفت :
بدیدی هماکنون برش در کنار
ای درازِ احمق و ای سیهگلیمِ نادان ، ع ، حَفِظتَ شَیئأ وَ غَابَت عَنکَ اَشیَاءُ خواستی که باعراض از بار کشیدن شتر مرغ باشی و باندیشهٔ آن بررود زدی که آن زخمهٔ ناساز در پرده بماند، تنت درین اندیشه چون ابریشم باریک شده بود من پشم برو نهادم که هیچ رود که از پشم و ابریشمسازی ، سازی نگیرد. خواستی که بعضی از بار نمک بیندازی و حقوق نان و نمکِ من ضایع گذاری، لیکن تو شوربخت، همه ساله شوره خوردهٔ ، ذوقِ دیگ سودائی که میپختی، نشناختی و ندانستی که آن دیگ را هزار خروار ازین نمک درمیباید. این فسانه از بهرِ آن گفتم تا دانی که دشمن نیز از اندیشهٔ مکایدتِ ما خالی نباشد و اما رایِ صلح طلبیدن و از درِ تساهل و تسامح درآمدن و هدایایِ تحف و طرف فرستادن غلط میافتد. هرک ابتدا بصلح کند ، عورتِ عجز خویش بر دشمن ظاهر کرده باشد و او را بر خود چیرهدل و غالبدست و قوی رای گردانیده صواب آن مینماید وَاللهُ اَعلَم که رسولی را ارسال کنیم بیانضمامِ هدیّه و تحفه و از خود شکوهمندی و هیبت و انبوهیِ لشکر و یکدلیِ بنده و آزاد بدو نمائیم. چنانک از حرب براندیشد و دواعی حمیّت در بواطنِ سپاه تو بجنبد تا ضغینت و حفیظتِ دشمنان در درون دل گیرند و خونِ عصبیّت در اعصابِ دشمنان فسرده شود و نوایرِ حقد و کینه در سینهایِ ایشان منطفی گردد و مرایرِ غضب بانفصام انجامد و اندیشهٔ عافیتطلبی عیافتی و نبوتی از کار جنگ در طباعِ ایشان پدید آرد و رسول از مبانیِ کارِ آن دولت و مسالکِ رسومِ آن قوم نیک بررسد و قیاسِ مقدار لشکر باز گیرد و موافقت و منافقت از عموم متجنّدهٔ ایشان در راهِ بندگی و ایستادگی بکار مصالحِ ملک تمام بشناسد و از شجاعت و جبانت دل و رکاکت و متانتِ رای همه ما را آگاه کند تا تدبیر ما بر وفق مصلحت حال مؤثّر و مثمر آید که خداوندِ جنگ را در سه وقت از اوقات محتاط و بیدار باید بود یکی وقتِ پیروزی و ظفر بر خصم تا سهواً او عمداً حرکتی حادث نشود که فایدهٔ سعی را باطل کند ، دیگر وقتِ صلح و مسالمت تا بأحسَنِ الوُجوه کار چنان دست درهم دهد که خصم را مقامِ خوف و طمع باقی ماند، سیوم وقتِ تعلّل و تأمّل کردن و روزگار بردن تا مگر بألطَفِ الحِیلَ آفتِ حرب و قتال از میانه بکفایت رسد.
اَلرَّایُ قَبلَ شَجَاعَهِٔ الشَّجعَانِ
هُوَ اَوَّلٌ وَ هیَ المَحلُّ الثَّانِی
پس گرگ را بگزیدند ، که از مجاورانِ حرم محرمیّت و مشاورانِ سرِّ طویّت بود و در عدادِ نزدیکان مقامِ اعتماد داشت، بدین سفارت منصوب گشت و این رسالت مصحوبِ او گردانید که شاهِ پیلان را بگوی که پوشیده نیست که امروز در بسیطِ هفت اقلیم شهنشاهِ ددان منم و در اقطار و آفاقِ گیتی جنگجویانِ رزم آزمای و صفدرانِ هنر نمای مثل بزورِ بازویِ مازنند و تا طرفداری و مرزبانی این کشور ما راست، کس از پادشاهان لشکرشکن و خسروانِ تاجبخش اندیشهٔ انتزاع این خانه از دست ما نکردست و بنزعِ اواخیِ این دولت و قطعِ اواصرِ این مملکت مشغول نگشته و ما نیز دامنِ طمع بگردِ آستانهٔ هیچ خانهٔ از خانهای کریم و قدیم که بنیاد بر تأثّل و تأصّل دارد ، نیالودهایم و دستِ تطاول و تصاول از دورو نزدیک کشیده داشته و بملاطفت و مساعفت بیگانه را در آشنائی یگانه کرده و آشنایان را بروابطِ الفت و ضوابطِ حقوقِ صحبت بمقامِ خویش رسانیده لاجرم برکتِ این آیینِ گزیده و رسومّ پسندیده از خویشتنداری و شکرگزاری آفریدگار که از موجباتِ مزید نعمتست در ما رسیده تا آفتابِ دولت ما هر روز در ارتفاعِ درجهٔ دیگر بتازه ترقی کرد و با علی مراقیِ مراد انجامید و سلکِ این احوال منظوم ماند و غرّهٔ این اقبال از چشم زخمِ حوادث معصوم گشت و دانم که این جمله را رایِ منیرشاه از آن روشنترست که بتقریر محتاج شود. امروز بعزمِ مزاحمتِ ما برخاستهٔ و همّت بر مناهضت و پیگار گماشتهٔ و قصدِ خانهٔ که مقصدِ عفات و منجایِ جنات و مهربِ آوارگانِ ایّام و مطلبِ سرگشتگانِ بیآرامست، روا میداری، اَلَیسَ مِنکُم رَجُلٌ رَشِیدٌ ، در همهٔ آن دولت خانه از جملهٔ مشیران مشفق و منهیانِ صادق یکی نبود که از کیفیّتِ حال آگاه بودی و برجلیّتِ امور این جانب وقوف داشتی تا اعلام دادی که اساسِ خانهٔ ما بر عدل پروری و رعیّتداری و لشکرآرائی چگونه نهادهاند و بروزگارِ دراز این عقد بنظام و این عقد بابرام چگونه رسیده و باز گوئی که لشکر و رعایا و افراد حشم ما از عوامّ و خواصِّ خدم همه وفا پیشه و حفاظ پرور و مخدوم پرست باشند و اَبا عَن جَدٍّ جز راه و رسمِ فرمانبری خویش و فرماندهی ما ندیده و ندانسته، ناچار بوقتِ آنک کار بیفتد و دشمن بدرخانه آید ، جز طریق جان سپاری نسپرند و جز سرِ طاعتداری ندارند و تا رمقی از جان باقی باشد ، رقم تقصیر در بذلِ مجهود بر خود نزنند ، فیالجمله اگر کواکبِ این همّت را از نظرِ عداوت راجع گردانی و الرُّجُوعُ اِلَی الحَقِّ اَولَی برخوانی و مرکبِ عزیمت را از راهِ تمادی در همین مقام عنان باز کشی و آتشی که از فورانِ هوایِ طبیعت بالا گرفتست، بآبِ مصلحت فرو نشانی، کاری باشد ستوده و آزمودهٔ حکمت و فرمودهٔ شریعت، آنجا که گفت : وَ اِن جَنحُوا لِلسَّلمِ فَاجنَح لَهَا ، تا فیما بعد راهِ مخالطت گشاده آید و بساطِ مباسطت ممّهد گردد و مادّهٔ مودّت از جانبین استحکام گیرد و بنیادِ ذاتالبین بر صلاح تأکّد پذیرد و با این همه قرعهٔ اختیار بدستِ مرادِ تست. من از روی عقیدتِ دین درین باب بنصیبِ نصیحت رسیدم و کار برای مصیبِ ملک باز گذاشتم.
که من جز بمهر این نگویم همی
گرگ برفت و این رسالت چنانک شنیده بود ، بمحلِّ ادا رسانید. شاه پیلان را از استماعِ این سخن دلایلِ التماع غضب در پیشانی پدید آمد. آشفته و جگر از شعلهٔ حقد تافته، افسارِ توسنِ طبیعت بگسست و عنانِ تمالک از دست بداد و در همان مجلس یکی از سفهاءِ سفرا که وقاحت بگره پیشانی باز بسته بود و صباحت از روی آزرم دور کرده ، بدرشت گوئی و زشتخوئی و بیشرمی و کمآزرمی موصوف و معروف، از زمرهٔ آن شدادِ غِلاظ که گفتهاند : کَلَامُهُم شَرَرٌ وَ اَنفَاسُهُم شُوَاظٌ، اختیار کرد ؛ پیش خواند و گفت: برو شیر را از من پیغام بگذار و بگوی که تو در مجلسِ معرکهٔ مردان که ساقیانِ اجل شرابِ خون بکاسهٔ سرِ دلیران دهند و مردانِ کار کباب از دل شیران بر آتش شمشیر نهند ، جرعهکشی نکردهٔ، از صدمهٔ پایِ پیل چه خبر داری ؟
مَا هَاجَ نَشوِیَ اَنِّی مُستَطِیبُ صَبَاً
بَل نَاشِقٌ لِنَسِیمِ العِزِّ مُرتَاحُ
اُخَاطِرُ الهَولَ مَأنُوسَا بِغَمرَتِهِ
کَمَا تَمَازَجَ صَفوُ المَاءِ وَ الرَّاحُ
هَل شَارِبُ الخَمرِ اِلَّا کُلُّ ذِی خَبَلٍ
خَمرِی دَمُ القِرنِ وَ الهَامَاتُ اَقدَاحُ
هر چند مستیِ حماقت را افاقت نیست، هشیار باش و غشاوهٔ غباوت و خودبینی و شقاوت و بد آیینی از پیشِ دیدهٔ دل برگیر و پیش از فواتِ امکان تدارکِ کار نا افتاده را دریاب و لشگری را که همه بیاذقِ رقعهٔ مطاردت ما اند، در پای پیل میفکن، وَ لَا یَحطِمَنَّکُم سُلَیمَانُ وَ جُنُودُهُ ، نصبِ خاطر دار و بدانک امثالِ صورتِ ما از نگارخانهٔ فطرت نینگیختهاند و جثّهٔ هیچ جانوری در قالبِ مثالِ آفرینش ما نریخته، لیکن جمعِ میان اسبابِ رغبت و رهبت دانیم کردن و اوانسِ الفت را با شواردِ وحشت در سلکِ تألیف بهم آوردن و از فیضِ رحمت وصبِّ عذاب همه را صاحبِ نصیب گردانیدن تا گروهی را که از مهابتِ منظر ما رمیده باشند ، بلطافتِ مخبر آرامیده داریم و جمعی را که تفرقهٔ صلابت ما از هم افکنده باشد ، بلینِ مقالت و رفقِ استمالت بمجتمع آریم. ابوابِ خوف و طمع بر منافق و موافق گشاده و اسبابِ بیم و اومیدِ موالی و معادی را ساخته باشیم و اساسِ خاندان شما، اگرچ قدیمست، با عواصفِ حملهٔ ما پایداری نکند و پشتِ آن دولت اگر چند قوی و قویمست، طاقت آسیب ما ندارد.
اِذَا الهَامُ حَارَبنَ البُزَاهَٔ لَقَطَّعَت
لَهَا شَرَجُ الأَستَاهِ مِن شِدَّهِٔ الحَملِ
عرصهٔ آن ممالک، اگرچه ذراع و باعِ اوهام نپیماید، بروزِ عرض اتباعِ ما تنگ مجال نماید. دعوی استظهار شما، اگرچ همه از ناطق و صامتست، هنگام جوابِ ما همه صموت کَالحُوت باید بود
خموش بودن بر صعوهٔ فریضه بود
که در حوالیِ او اژدها بود جوشان
اگر نمیخواهی که بانفاذِ کتب و اظهارِ کتایب روزگار بری و بندهٔ مکاتب ما خواهی که باشی تا پس از کتابت رقمِ تحریرِ ما بر رقبهٔ خودکشی، هرچ زودتر ربقهٔ طاعت را گردن بنه تا ممالکِ موروث را باکتسابِ خدمت ما مسجلّ گردانی و از حوادث ایّام در ضمانِ امان مامحمّی و بحسنِ عاطفت ما منتمی، پشت بَدیوارِ فراغت باز دهی و الّا این لشکرِ گران و سپاهِ بیکران را بدان حدود کشیم و بزلزلهٔ حوافِر کوه پیکران گرد از اساسِ آن ملک بر آریم و بآوازِ کلنگ سواعد در و دیوارش چنان پست کنیم که در وداعِ ساحت آن نوحهٔ غرابالبین راحت بگوش نسرین آسمان رسد.
چنان بفشرم من بکینِ تو پای
که گردونِ گردان درآید زجای
همه مرز و بومِ تو ویران کنم
فرستاده بنزدیکِ ملکِ شیران آمد و تحمیلِ شیر در همان کسوتِ تهدید و تهویل که شنیده بود، بگزارد و اراقمِ شرّ و ضراغمِ فتنه را در جنبش آورد. شیر را زنجیرِ سکون بجنبانید ، سخت بیاشفت. همان زمان روباه را حاضر کرد و با او از راهِ مشاورت گفت : ای طبیب صاحب تجربت و حنکت که علّتِ کارها شناخته و معالجتِ هر یک بر نهجِ صواب کرده و در مداواتِ معضلات و حلِّ عقودِ مشکلات بر قانونِ عَمَلَ مَن طَبَّ لِمَن حَبَّ با همه اخوانِ صفا و احبّاءِ وفا رفته، جوابِ پیل چیست ؟ و طریقِ نیکوتر از موافقت و مرافقت و مهادنت و مداهنت که بر دست باید گرفت کدام ؟ روباه گفت : بدانک سخنِ شاهِ پیلان ازین نمط که میراند، دلیلِ روشنست بر تیرگی رای و رویّت و خیرگیِ بصر و بصیرت، چه هیچ عاقل تکیهٔ اعتماد بر حول و قدرتِ خویش نزند گفتهاند: سه چیزست که اگرچ حقیر باشد ، آنرا استحقار نشاید کرد، بیماری و وام و دشمن. بیماری اگرچ در آغاز سهل نماید، چون در مداواتِ آن اهمال رود ، مزمن شود و وام اگرچ اندک باشد ، چون متراکم گردد، مکنت بسیار از ادایِ آن قاصر آید و دشمن اگرچه کوچک بود ، چون استصغار و خوار داشت از اندازه بگذرد، مقاومتِ او بآخر صورت نبندد. تو غم مخور که غیرتِ الهی هر آینه بر اندیشهٔ بغی پیل تاختن آرد و قضیهٔ انداختِ او معکوس و رایتِ مرادِ او منکوس گرداند ع ، وَ البَغیُ آخِرُ مُدَّهِٔ القَومِ ؛ و بدانک ضخامتِ هیکل و فخامتِ جثّه چون از حدّ خویش زیادت شود، هنگامِ گریختن و آویختن از کار فرو ماند و سخنِ کثرتِ لشکر و انبوهیِ حشر که بدان مستنصر و بر آن متوکّل مینماید، اگر ازعونِ ایزدی ما را مدد رسد، آن همه عددِ ایشان در عدادِ هیچ اعداد نیاید.
وَ مَالَکَ تَعنَی بِالأَسِنَّهَٔ وَ القَنَا
وَ جَدُّکَ طَعَّانٌ بِغَیرِ سِنَانِ
و از بسیاریِ مقدارشان نباید اندیشید که دلیرانِ کار آزموده گفتهاند که از همپشتیِ دشمنان اندیش نه از بسیاریِ ایشان، تو ثابت قدم باش و دل قوی و نیّت و طویّت بر عدل و رحمت منطوی دار و بفرطِ مجاملت و حسنِ معاملت با خلقِ خدای یکرویه باش و قوانینِ امرِ شرع و آیینِ فرمانبریِ حق پیرایهٔ اعمالِ خود کن تا از عالمِ غیب سرایایِ نصرت و تأیید نامزد ولایتِ تو گردانند و افواجِ فتح و ظفر بسپاهِ تو متواصل شود و اَنزَلَ جُنُوداً لَم تَرَوهَا در شأنِ تو منزل آید و چون کار بدینجا رسید ما را بعزمِ ثاقب و رایِ صایب روی بکار میباید نهاد و بلطفِ تدبیر دفع میباید اندیشید که بسی حقیران بودهاند که در کارهایِ خطیر با خصمانِ بزرگ کوشیدهاند و ظفر یافته و کام برآورده، چنانک آن موشِ خایه دزد را با کدخدایِ بدخو افتاد. شیر گفت : چون بود آن داستان ؟