صبحدم با دو چشم خواب زده
با رخی از عرق گلاب زده
راست چون وعده ی خود و دل من
درسر زلف، پیچ و تاب زده
از خط مشکبوی غالیه فام
طعنه در بوی مشک ناب زده
وز دهانی چو چشمه ی حیوان
خاک در روی آفتاب زده
وز دل همچو سنگ و آهن خویش
آتش اندر دل خراب زده
من برای قدوم موکب او
خاک را از دودیده آب زده
گفت تاکی چو چشم من باشی
چنگ در دامن شراب زده؟