ابتدای هر سخن و افتتاح هر کلام بنام پروردگاری شایسته و سزاست که بیت موزون فلک را بی وتد و سبب برافراشت و سقف مرفوع سما را بی عروض و ضرب بپا داشت. بحور بروج را بلالی نجوم موشح کرد و دوایر چرخ دوار را بی حاجت خط پرگار پدید آورد و شطرین لیل و نهار را در فصلین خزان و بهار موازی و موازن سازد و در سایر اوقات چنان ناقص و مضاعف و معلول و مزاحف آرد که گاه مقطوف ومخرومند و گاه مذیل و مجزوم.
صدر آفاق را در هر عشا و اشراق مقطع روز رخشان کند و مطلع مهر درخشان که:
جعلنا اللیل لباسا و جعلنا النهار معاشا، چرخ برین را متحرک و دایر ساخت و مرکز زمین را ساکن و ثابت، تا بحور نعمای عام واوزان احسان و انعام را از شگون این سکون و برکات آن حرکات در بسیط زمین و مدیر زمان پدید آورد وکمال قدرت خویش ظاهر کند و جمال رحمت باهر.
هوالذی اسل رزسوله بالهدی و دین الحق لیظهره علی الدین کله ولوکره المشرکون.
هادی سبل خواجه رسل سلام الله و صلواته علیه را با حجت بلاغت و معجز فصاحت نزد گروه مشرکین و هدم اساس کفر و کین فرستاد: لیهلک من هلک عن بینه و یحئی من حئی عن بینه، جبرئیل ایمن تنزیل مبین بیاورد که جمله معلقات حکم مطلقاًت یافت و غوغای منکران بر کران رفت و الزام مدعیان عیان گشت. فالحمدلله الذی انزل علی عبده الکتاب والصلوه علی عبده الذی صدق بالحق و نطق بالصواب و علی آله الاطیاب و اولاده الانجاب.
و بعد: این عریضه ای است عاجزانه و ذریعه چاکرانه از عبد ضعیف آثم جانی ابوالقاسم ابن عیسی الحسنی الحسینی الفراهانی بخاک راه و غبار درگاه ولیعهد دولت اسلام و نگهبان ملت سید انام، حارس ملک توران و ایران، حافظ ثغر اسلام و ایمان، سیف صقیل غزا و جهاد، سد سدید ثغور و بلاد، وارث تاج جمشید، ثالث ماه و خورشید، داور دوران، مایة امن و امان.
نامور خسرو و خصم افکن عباس شه، آنک
پای تا سر همه زیبنده تاج و کمر است
ابدالله عیشه و نصر جیشه و اید اعوانه و شید ارکانه که فدای خاکپای فلک فرسایت گردم، این غلام بکنج فقر و گنج شکر و توشه قناعت و گوشه فراغت خو کرده، از بد حادثه این جا بپناه آمده ایم که بقیه عمر وظیفه دعاگوئی در ظل اعتاب والا، با فراغ بال و رفاه حال، تقدیم توانم کرد از طعن لسان و ضرب کسان مأمون و مصون بوده واجد الهم و فاقد الغم حامد وداعی شوم، جاهد و ساعی باشم ولی اکنون از مساوی بخت بد و فحاوی کار خود چنان میبینم که دست امل و پای امیدم از ذیل این مرام و نیل این مقام نیز کوتاه و کشیده باشد.
گوشه گرفتم ز خلق و فایده نیست
گوشه چشمش بلای گوشه نشین است
اگر تا حال آسمان کبود را با این بنده، رأی بدخوئی بود و یا دشمنان حسود را، راه بدگویی، نه جرم و عصیان بود و نه کفر وکفران که ناصوابی راه صوابی در جواب گویم یا ناسزائی را بمعارضه مثل، سزا دهم.
محتسب خم شکست و من سر او
سن بالسن و الجروح قصاص
خلاف امروز که سر و کار این غلام با عتبات عالیات افتاده که:
لودنوت انمله لاحترقت.
دور زمانه دشمنم گردش چشم یار هم
یار کمر بقتل من بسته و روزگار هم
این بنده را غایت فخر و اعتبار است، نه مایة ننگ و عار که صریع ارباب خود باشم نه قریع اذناب خود.
چون میتوان بصبوری کشید بار عدو را
چرا صبور نباشم که جور یار کشم
ولیکن ابنای ملوک را قانون سلوک با گدایان کوی و فقیران دعاگوی چندان که خوب تر بود، مرغوب تر آید، چرا که پادشاهان را خاطر گدایان جستن هنر است نه خستن و حرمت درویشان خواستن کمال است نه کاستن.
به ذات پاک خدا و تاج و تخت والا سوگند که این بنده اگر جسارتی کرده است بواسطه آن بوده است که حکیمان گفته اند:
دو چیز طیره عقل است دم فرو بستن
به وقت گفتن و گفتن بوقت خاموشی
چاکران اعتاب دولت را که پرورده خوان الوان نعمتند، منتهای ناسپاسی و حق ناشناسی است که هر چه بینند و دانند عرض آن را فرض ندانسته، تامل جایز شمارند.
فدوی دیدم که شاهزادگان عظام در علم عروض از نو شروعی کرده اند و مسائلی چند آموخته اند که نه در هیچ کتاب است و نه بر وفق صواب، لاجرم التزام خاموشی را نوعی از فراموشی حق نعمت دیده بتکلیف و اصرار نواب امیرزاده کامکار سیف الملوک میرزا عزنصره و دامت شوکته همین قدر عرض کردم که بالمثل لفظ همه در شعر شهدی وتد مجموع است نه سبب ثقیل و کنیه در بیت ابن مالک بر وزن فعلن است نه مفتعلن و تساوی چهار مصراع رباعی در اوزان بیست و چهارگانه لزوم مالایلزم است نه واجب و لازم.
فدایت شوم غافل از این که قول حق همه جا مایة طعن و دق خواهد شد و این غلام ثالث سیبویه و جامی در مجلس یحئی برمکی و مدرس ملای مکتبی خواهم بود.
همانا معروض خاطر خطیر والاگشته باشد که از آن روز تا حال نقل این غلام نقل مجاس و سر عشر مدارس شده، گاه و بی گاه از فرقه طلاب و حلقه کتاب بر نقض ورد این غلام در کار استمدادند و مشغول استشهاد. لکن کفی بالله شهیدا که اگر این گونه اجتهاد در کار غزا و جهاد میشد، این زمان نامی از گروه روس در ثغور ملک محروس نمانده بود.
تو با شاه چین جوی جنگ و نبرد
ز گردون فرازان برانگیز کرد
چه خواهی ز جان یکی مرد پیر
که کاووس خواندی و راشیر گیر
این غلام اگر عود و صندل باشم و یا چوب جنگل و سرو فرخار یا شاخ پرخار، شک نیست که در باغ این دولت بی زوال رسته ام و از خاک و آب این اعتاب والا نشو ونما جسته، العیاذ بالله بحث بر مبدا وارد خواهد آمد که چرا تخم خار در باغ خاص کاشته اند و بیخ تلخ را در مورد سی ساله تربیت داشته؟
من ار خارم اگر گل چمن آرائی هست
که از آن دست که میپروردم میرویم
این غلام بنفس خویش از مشت خاک و خار و خاشاک نابودتر و بی وجودتر است ولکن بفرهمت و شکوه دولت والا، شاید چندان ظرف لغو و لفظ حشو نباشم که بعد از چهل سال رنج بردن و دود چراغ خوردن باز در علوم مبادی وامانم یا عروض و قوافی ندانم اگر قومی از ابنای زمان:
کفر ایرالحسنا قلن لوجهها
حسدا و بغضا انها الدمیم
چنانم جلوه دهند که فلان در کار دین بغایت کاهل است و درکا دنیا بسیار جاهل، چه غم که طایفه درویشان را با دنیای ایشان کاری نیست و اگر کاری در باب مذهب و کیش است با خدای خویش است و بس.
کس چه داند که پس پرده که خوب است و که زشت؟
بلی در باب حفظ و روایت و فن فضل و بلاغت اگر تاکید امعان و تجدید امتحان در کار است بحمدالله گوی و چوگان موجود است و اسب و میدان حاضر
اذا شئت ان الهو بلحیه احمق
اریه غباری ثم قلت له الحق
بنده کمترین که دایما چون بخت ولیعهد خرم و شکفته است نه چون قلب حسودان درهم و آشفته، از این است که غایت بضاعت و مایة استطاعتش همین کلک شکسته است و نطق فرو بسته که هیچ آفریده را از فضل خدا و یمن توجه والا، امکان قدرت نیست که تواند این اسباب دعاگوئی و آلت ثناخوانی را از من واستاند؟
شیخ شبلی را حکایت کنند که یکی از سفرها دزد بر کاروان زد و هر کس را در غم مال افغان و خروش برخاست گر او که هم چنان ساکن و صابر بود و خندان و شاکر که موجب تعجب سارقان گشته، وجه آن باز پرسیدند، گفت: این جماعت را مایة بضاعت همان بود که رفت، خلاف من که آنچه داشتم کماکان باقی است و امثال شما را تصرف در آن نیست.
تصدقت گردم تا گروه و شاه را راه سخن بسته گردد و عموم حساد راحبل نفس گسسته، عرض این مطلب در حکم وجوب است که این غلام وجود ذات و شهود صفات دودمان سلطنت را نور فوق الانوار و طور ماعدالاطور میدانم بوصفی که اصلا وجه شبه و ربط و نسبت با این اجناس و انواع و تکوین و ابداع که معروف علما و حکما و مصطلح متاخرین وقدماست ندارند، بل عالم آن وجودات پاک و شهودات تابناک ماورای عالم آب و خاک است که اگر علمشان بالمثل عین ذات باشد یا فعلشان از خوارق عادات لیس هذا اول قاروره کسرت فی الاسلام کار پاکان را قیاس از خود مگیر. عیسی علی نبینا و علیه السلام در عهد صبی و مهد قماط ناطق و صادق بود و بپاکی مادر شاهد شد.
پیغمبر ما صلی الله علیه و آله بمکتبی نرفته و ابجدی ناخوانده، معلم علوم اولین و آخرین بود و مقنن رسوم دنیا و دین.
کذلک امثال این امور از کسانی که سلطنت کونین را حایزند و درک افهام ما از کنه احوالشان عاجز، بعید و بدیع نیست، خواه پادشاه عهد باشند یا در خوابگاه مهد، عجبی نباشد که طرح افلاک را مهندس شوند و شرح اسرار را مدرس و علم ازل را محقق و پیر خرد را مصدق.
ولکن در سایر مواد تصدیق طایفه متعلمان بر کمال فضل معلم چنان است که امام جماعت را سلسله اجازت منهی بماموم گردد و جناب شیخ از عوام شهر بر ثبوت فضایل واجتهاد خود در مسائل فتوا کند و امضا ستاند و عرض عرفان و افضال نزد صبیان و اطفال نیز بعینها مثل اسب تازی و نیزه بازی حق نظر مافی در مدرسه چهارباغ اصفهان است و تصدیق شجاعت خواستن از طلاب رشت و مازندران.
تیمور گورکان که سید جرجانی را با فاضل تفتازانی بمعارضت نشاند، قومی از تلامذه بوالفضول بتعبیر فاضل برخاستند که چرا اظهار عجز خود کردی نه انکار قول خصم و حال آن که تیمور پادشاهی بود در کشور خویش و در عالم علم درویش. فاضل گفت: کدام عجز و الزام بالاتر از آن باشد که چون منی را عالمان جاهل شناسند و جاهلان عالم؟
شیخکی مدعی را که کودکی مبتدی زیرک و منتهی گوید اگر فی الفور باور کند و سبلت مالد، جای خنده عقول و الباب است بل وقت گریه بر علوم و آداب.
نیست نحاس کش از مطرقه داند همه کس
سبز دارد بن دندان ضواحک نحاس
معنی علم و فضل نه تنها سپیدی جامه و سیاهی نامة وهامه گردکانی و عمامه آسمانی است وبس، بل چندان مایة تمییز ضرور است که لااقل معده خویش را از معدن علم فرق کند، بخار فضول را از بخور فضایل باز شناسد.
غافل ای دل منشین گر بودش رحم بسی
نه چنان هم که دهد بی طلبی کام کسی
گوهر علم نه چندان خوار و بی مقدار است که بی زحمت و ریاضت مورد افاضت گردد و هر کس را بنیل آن امکان دسترس باشد و آن گاه مشتی سفله ناچیز، ابله بی تمیز، غافل هرزه گرد. فتنة خواب و خور، بدخوی تندرو، پرگوی کم شنو، که غایت کسبشان قبل و قال است و حاصل علمشان مراء و جدال.
باده درد آلودشان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند
خصوصا وقتی که با سلیقه کج طریقه لج پیش گیرند و هر چه را فرضا ادراک کنند عمدا انکار نمایند. راه گریز و جای تدبیر نخواهد بود جز پناه بردن بخدای خود و داوری آوردن بحضرت ولیعهد.
اینک این غلام بخدای خویش پناه برده و بدیوان عزیز داوری آورده آنچه در مسائل عروضی مایة غوغا و مابه اله عوی بود در ضمن چند باب نگاشته است و چند فصل در مقدمه مرقوم داشته، چشم آن دارد که اگر خطائی رفته، مربی و ستار باشند و اگر صوابی گفته از تربیت آن سرکار دانند.
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
امید است که تا جهان است خدای جهان عزشانه، سایه این جهانبان را بر مفارق جهانیان پاینده دارد و یک طرفه العین این بنده ضعیف را بی شمول عنایت و شکوه حمایت خدام آن آستان باقی نگذارد و یرحم الله عبدا قال آمینا
یا رب تو نگه دار وجودش را کامروز
در عالم اگر دادرسی هست همان است
یک لحظه معاذالله اگر عدلش نبود
ظلم است که بگرفته کران تا بکران است
فصل اول در بیان این مطلب که هیچ عروضی بی وجود سه صفت استاد فن نگردد:
اول: آن که خود بلاطبع موزون باشد و هرگاه در مراتب شاعری بپایه ادیب و رشید که از ائمه شعر و استاد این علمند نباشد و مثل شب آدینه و من مست و خراب نتواند گفت، باری از یوسف عروضی وانماند که گفته است:
چون یک الف بضرب فزائی بذال گوی
مفتوح میم میخوان، مضموم دال گوی
چرا که هر چند شعربافی را با شعر بافی فرق گزاف است.
باز جولاه و جوال باف از روی حق وانصاف بهتر از سایر محترفه و اصناف، بدقایق نسج حریر و شال کشمیر برمی خورند و هر که در مدت عمر خویش ذرع و مقراضی ندیده و یک تارنخ بسوزنی نکشیده، اگر هر دم جامه دلق در بر خلق بیند و نام الوان و انواع آن را یاد گیرد، دعوی نتواند کرد که دقایق فن خیاطت را خوب دانم و قطاعی لباس باندازه اشخاص نیکو شناسم و حال این که کسوت اوزان را بر قامت الفاظ راست کردن، خاص قوای باطن است و قطاعی دیبای چین باندازه آن و این، کار اعضای ظاهر و درک دقایق که بحس بصر آسان است و فهم حقایق آن بفکر و نظر دشوار، اعشی گوید:
شتان ما یومی علی کورها
ویوم حیان اخی جابر
صاحب بن عباد در بحر حدی عشر از کتاب بحرواللآلی گوید:
والحق ان الشاعر ان لم یکن عروضیا یمکن ان یسلم قوله عن الخطاء و الزلل فی سوق الاراجیف و العلل و سب الاعاریض و الضروب و استعمال الاوزان والبحور کابن بابک و السندی و شیخنا الزعفرانی ایدهم الله تعالی و العروضی ان لم یکن شاعرا لایمکنه الوصول الی انشاد دقایق الشعر و الوقوف بطرز نسایح الفکر الا بطول السهاد وفرط خرط القتاد و رکوب مهره صعبه القیاد و ربما ان یظفر بالمراد بعد غایه الحد وکمال الاجتهاد کابی قایم القمی والعطوی و الخطائی و اما بجامع بین العروض و القریض و الراتع فی روض الادب الاریض کمن یغرس الاشجار فیقطف الاثمار و منتطق بالآداب فینطق بالاشعار فما هو الا الشیخ الادیب القاضی الحسیب البارع اللبیب عبدالعزیز الجرجانی ایدالله العزیز بفضله الصمدانی و قوم محتسبی فنائنا الخالصین من اودائنا کالخوارزمی والسلامی وابی محمدالخازن والا ستاذابی فضل الضبی و بعض الطائیین علی الحضرت کابی طبیب الکندی و ابی طالب الاسوئی و الهمدانی، الذین ذهبوا فی هذالباب مذهب ابی نواس حیث یقول:
الا فاسقنی خمرا و قل لی هی الخمر
و لا تسقنی سرا اذا مکن الجهر
فهم قاده اهل الفضل و ساده ادبائ العصر الجامعون بین العلم و العمل و الصنفان الاولان لایعد ان من فحول الاساتید و لا من قروم الصنادید النقص یلز مهالا محاله، اما بعدم العلم بقواعد الفن اولفرط الجهل بدقایق الشعر.
فلیس الاول منهاکمن یدخل سوح البساتین و یستبرد تحت الغصون والافانین ویقطف انوات الثمار و یاکل منهما الاطایب و الخیار غافلا عما اعتبره الاقوام من الاسماء والاعلام، جاهلا به آن ها روض او رمس ظل او شمس، شجر اوحطب، عنب او رطب، بل یجهل وصف الحلو و المر لایفرق بین البیض و الحمر و ما زال یستحلی الذوق و یستکثر الشوق و لایعرف مما یذوق و الی مایشوق و اما الثانی فیضحی عالما بجمیع الاسماء والالوان فارقا بین حسک السعدان و الشجر البان بقوه البیان و الحجه و البرهان، عارفا بحدالحلو و المر، واضعا لکل منهما الجنس و النوع و الخاصه و الفصل، لکنه لم یدخل روضه فی عمره و لم یاکل تمره طول ذهره بل عرف النخل بالدرس لا بالغرس و التمر فی الطرس لا فی الضرس و الشمایل فی الرسایل لا فی الخمایل والشاقین بالحقایق لا فی الحدایق فرای الظلال فی الخیال و الغصون فی المتون و الاوداق فی الاوراق کما قر عالحسب من الصحف والامطار من الاسطار و الارواح من الالواح و لم یزل مشوفا بشرح اصول الاعناب فی الفصول و الابواب، مشغولا لوصف التین عن دلیل البساتین، قانعا بالوصف عن الوصل، راضیا بالقوه عن الفعل، شاغل الشفتین بالحرکات زایل الکفین عن البرکات، زاهلا عن حقیقه الذات فی شرح الصفات واغلا فی الشروح والبیانات، فویلاه کیف یشرح بالبیان مالم یشهده بالعیان، تنباء کالسجاح فتاتی بالاسجاع فینطق عن الهوی من غیر ان یری من ایات ربه الکبری، هیهات هیهات لعمری ما اشبه حاله فی ذلک الوقت بما نحن فیه الان من معرفه الجنه الجنان و النخله و الرمان و جنا جنتیه دان و سایر ما رویناه من الاخبار و رایناه فی القرآن.
آورده اند که یکی از احفاد طاهر، بحتری شاعر را پرسید که رأی تو در باب سلم و ابی نواس چون است و کدام در پایه شاعری افزونند؟ بحتری ابونراس را ترجیح داد، طاهری گفت: عجب که برخلاف احمد ثعلب که استاد علم ادب است سخن گویی؟! بحتری گفت: لابل عجب از اوست که خود بهره شاعری ندارد و درباره شاعران سخن گوید، نظیر این است آن چه اسحق موصولی در اغانی خود حکایت کند که وقتی هارون الرشید از ابی نواس پرسید که فرزدق و جریر کدامیک اشعرند؟ ابونراس جریز را عرض کرد، هارون گفت: ویحک یا فاجر اتخالف ابی عبیده؟ قال بلی جعلت فداک لانه اهل العلم و انا اهل الشعر و هل تعرف دقایق الشعر من لا یتعب نفسه فی مضایق الفکر؟
ثانی آن که: اول اخذ علم از حضرت استاد کند، بعد از آن دعوی تعلیم و ارشاد، نه آن که استاد ندیده خود را استاد بیند و از کس نیاموخته آموزگار کسان گردد، یوسف عروضی که در پارسی اولین استاد عروضیات است گوید:
این علم اگرچه اول آسان رسد بدست
بر این امید فارغ هم میتوان نشست
زیرا که چون ببحر قواعد فرو شوی
بازی خوری وهر چه نه از شیخ بشنوی
گر علم یادگیری از استاد یادگیر
ورجهل محض خواهی از خویش یاد گیر
وقد صرح الصاحب بهذا المعنی فی البحر الثانی من بحوراللآلی حیث قال و لم یزل هذا العلم یغر ناظره فی بادی النظر و یزعم رقی منهه بشاهق من الفضل و المهاره و شامخ من کمال الساده و القاده فی السبق و التقدم غیر مفتقر الی الاخذ و التعلم مع انه فی اسفل المراتب من سلمه و اول الاخذ من معلمه فحینئذ لابد للطالب الجاهد ان یکنس ذهنه عن وساوس الوهم لیانس طبعه باوانس العقل و لایقنع بالمراتب السافله من الله الفوز بمدارج الرشاد و یتلو تلوکل شیخ و استاد، فیفید بعد ما یستفید و یتکلم بعد ما یتعلم.
ثالث آن که در تتبع دواوین شعرا و حفظ روایت اشعار عرب و عجم ماهر باشد، چرا که اصل وضع این علم از روی اقوال شعر است و استشهاد واضع باشعار آنها.
پس هر که در روایت و حفظ قادر باشد، بر دقایق این علم واقف تر بود، قومی که آن بضاعت را فاقدند، در این صناعت فایق نیایند و هر چند به کنه مسائل عالم باشند و در فکر شعر عاجز بشوند با غزارت طبع محض و کمال شاعری بی ممارست تام، در کلام شاعران نه خود کامل و استاد گردند، نه قولشان قابل استناد. یوسف گوید:
هر کوز شعر تازی دارد بسی بیاد
او را درین صناعت خوانیم اوستاد
زیرا که فارسی کم و تازی فزون بود
وان کوز هر دو ماند استاد چون بود
صاحب ابن عباد، در بحر سادس عشر که مواد اشتباه رجز و سریع را بیان کند، خطابی بل عتابی بابوحاتم عروضی کرده که چرا بحث ابن راوندی ملعون رادر این دو بیت جناب ولایت ماب صلوات الله وسلامه علیه که فرموده اند:
یا ایها السائل عن اصحابی
لو کنت تعنی آخر الصواب
انبئک عنهم غیر ما یکذبون
بانهم اوعیه الکتاب
در مقام جواب برآمدی و نوعی رد کردی که عذر تو از گناه تو زبون تر است بحث او از جواب توبی زبان تر است، پس صدر سخن را بدو بیت که در هجو اشجع سلمی موشح داشته گوید:
ایها المدعی سلیما سفاها
لست منها الاقلامه ظفر
انما انت من سلیم کواو
الحقت فی الجهاء ظلما بعمر
از اواخر این کلام چنین مستفاد میشود که استاد عروضی را تتبع اقوال علما لازم است، نه اشعری که از حسن لفظ و معنی عاری است.امام فخری هم در این قول متابعت او را کرده است.
فضولی نیز در تحفه الاحباب گوید: که بسا شعر است که مطلقاً حسن لطافت ندارد و بواسطه صحت وزن، شاهد عروضیان است مثل:
ای برگ گل سوری – تو مکن ز ما دوری – خسته ام ز مهجوری – بسته ام ز رنجوری
و ظاهر است که اختلاف این اقوال با مفهوم این عبارات صاحب، بواسطه اختلاف سلق و طبایع است، مع هذا باز رحم الله معشر الماضین چرا که امروز از مدعیان این فن یک تن یافت نشود که شعر گوید و بد گوید و کم داند و بوئی از شیخ شنیده باشد نه روئی از شیخ دیده وجودش را مغتنم باید دانست، بل سجودش را مفترض باید شمرد و اگر بانصاف امعان نظر شود قمی بسیار است و طالقانی در میان نیست.