زهی پاکیزه قول و نیک تحقیق
سؤالی سودمند از روی تدقیق
سؤالی رسته از آلایش فرش
بفرش آورده رو از باطن عرش
گل از گل گر بروید پاک روید
چه جای آنکه از افلاک روید
سؤالاتی چو دسته غنچه گل
چو باز آید دل از آن گلشن و کل
ز بهر هدیه ارباب تکمیل
فرستد بر صراط وحی و تنزیل
ثماری رسته از شاخ درایت
که بالیدست از بیخ ولایت
بهاری روح پرور چون دم روح
نجات ماسوی چون کشتی نوح
بهشتی طره حورش دلاویز
نظر گاه قصورش معرفت خیز
گلستانی ترست و سبز و خرم
گلست و یاسمینش اسم اعظم
جهانی از قیود ملک خالی
زمین و آسمان او مثالی
زمینی پادشاهش دولت دوست
سپهری کافتابش طلعت اوست
دیاری حاکم او جلوه یار
که در او نیست غیر از یار دیار
نباشد کس درینجا یار تنهاست
چه باشد اینکه گفتم حاکم ماست
مر این گفتار بر ما حتم کردن
سخن را در ولایت ختم کردن
خدایا ده بمن نور هدایت
مرا ده غوص در بحر ولایت
ازین دریا گهر باید ربودن
پس از آن گوهر تحقیق سودن
بپای این سؤال گوهر افشان
فشاندن گوهر شهوار غلتان
سؤال از درج اللهیست گوهر
جواب از بحر دل لولوی دیگر
بگنج ای در سؤالت صد معالی
بنه عقد ل آلی بر ل آلی
بگیر ای در فقیری برده بس رنج
بنه این گنج دولت بر سر گنج
سؤال از بحر علمست و جوابش
ز دریائی که لاهوتست آبش
زدی سر خدا را حلقه بر در
گشودندت در اسرار مضمر
بیا ای دیده در فرقت بسی گاز
بگیر این گوهر گنجینه راز
در آ ای کرده بر قانون ما سیر
ببزم ما گشودندت در خیر
بیا ساقی از آن صهبای بیغش
بیاور تازنم بر آب و آتش
من و دل برق سیر و باد ساریم
که خضر بر و الیاس بحاریم
ازین دست و ازین می هر دو مستیم
بدور چشم ساقی می پرستیم
که دریای ولایت بی کنارست
کسی داند که سباح بحارست
مرا زین بحر امکان گذر نیست
ولیکن چاره ئی از این سفر نیست
می استی ناخدای قلزم روح
بساغر کن که باشد کشتی نوح
بدریای دل ای یار بهشتی
بغیر از ساغر می نیست کشتی
چو نوح من بدریا افکند فلک
ب آهنگ ملک از خطه ملک
کند طی بحار عالم دل
رود تا مجمع البحرین کامل
زند از ساغر لا صاف الا
بگیرد کار او از نفی بالا
که مرد نیستی در دار مستی
بود دائر مدار دور هستی
می من عشق آن یار قلندر
که ایجادش باطوارست مضمر
بود او نقطه و ادوار و اکوار
باو پیوسته چونان خط پرگار
مرا او در سرست و سینه و دل
کجا باشد که او را نیست منزل
بوحی دل کند ما را هدایت
بما آموزد اسرار ولایت
نهد در جیب جانم رشته در
ز گوهر دامن دل را کند پر
مرا بنشسته بر صدر سویدا
بچشم سر من چون روز پیدا
دو چشم من بروی او بود باز
دو گوشم یار را باشد ب آواز
زبان اوست قیوم بیانم
تو گوئی جای دارد بر زبانم
بقول قدسی انکس را که با اوست
زبان و چشم و گوش و دست و پا اوست
بدرس معرفت استاد تعلیم
ولایت را کند بر چار تقسیم
بدرک و دید بی انکار و تردید
بعام و خاص و بر اطلاق و تقیید
بود مرعام ظل اسم رحمن
که عیسی راست در آن حکم و فرمان
ولی خاصست ظل اسم الله
که احمد راست در او رتبه و جاه
و لیستی خدا مر مؤمنین را
ز قرآن کرد بتوان درک این را
ولایت قرب و قرب امر اضافیست
دو سو دارد مگو یک سوی کافیست
ولی هم خدا و مؤمنینند
خداوندان دل بر طبق اینند
بود عیسی ولی ختم مطلق
بایمان نی باسم ذاتی حق
که این دولت بدین معراج اسعد
بود معراج درویشان احمد
دثار احمد والامقامست
پس از او خرقه اول امامست
رسد از دوش بر دوش این تلبس
رساند فیض بر آفاق و انفس
فشاند نور بر ایجاد دائم
بود دائم ردای دوش قائم
بود بی سر بکرو صورت عمرو
طراز کشف سر صاحب الامر
چو عنوان دوئی بر خاست از بین
یکی ماند که باشد بود را عین
کسی کو صاحب الامرست مطلق
بود در امر هستی صاحب حق
که عین بود باشد ذات وحدت
عیان هستیست از مرآت وحدت
وجود از وحدت خود نیست منفک
خدا موجود بی همتاست بی شک
خدا تا هست همراهست مهدی
ولی اسم اللهست مهدی
بهر دور و بهر کورش سرایت
که در چرخست گردون ولایت
ز شرق مهدی این شید جهانتاب
دمید و شد پدید از جان اقطاب
که اقطابند در تعلیم وارث
قوای نفس را در بعث باعث
ادیب عشق را شاگرد هوشند
بوحی غیب استاد سروشند
شدند از فضل فیض ختم مرسل
ز کل انبیا این قوم افضل
مکین بزم جمع الجمع ذاتند
باسماء الهی امهاتند
رجال بارگاه جمع جمعند
تمام بود بزم اقطاب شمعند
مدام از نشاه توحید مستند
سر افرازان سر مست الستند
ز سر تا پای دریای وجودند
چو گوهر در تک عمان جودند
بنه از خود سر مستکبری را
بکن از بیخ اصل منکری را
ز علم عشق کن در راه مرکب
چه تازی مرکب جهل مرکب
مقام علم را از جهل بشناس
اگر دانشوری از جهل بهراس
چو دیدی کاملی در سرزمینی
بصیری کار دانی راز بینی
بخلوتخانه او خاک در باش
بنه سر پیش پای او و سر باش
ز دنبالش بپوی این هفت وادی
که در این راه بینی روی هادی
بدون علم در خلوت نشستن
در تعلیم را بر روی بستن
بود از کوی هادی دور بودن
ز دیدار حقیقت کور بودن
بودهم بزم و همزانوی مهدی
ولی جاهل نبیند روی مهدی
که او قطبست مرا قطاب حق را
ازو آموخت قطبیت سبق را
بجان هر دلی از او تجلیست
دل مقصود را از او تسلیست
جمال وصف را او حسن ذاتست
که ذات ختم موضوع صفاتست
صفات ذات وصف خاتم ماست
که از نقصان اسمائی مبراست
ببازوی محمد زور بازوست
علی را در ولایت هم ترازوست
محمد ختم و او ختم و علی ختم
تجلی های او در کاملی ختم
نباشد معنی ختم ای برادر
که بعد از او نباشد ختم دیگر
ندارد ختم جز این معنی و بس
که بر حق نیست زو نزدیکتر کس
که ختمستی علی بعد از پیمبر
پس از او خاتمند اولاد یکسر
که ختمند اولیای احمد پاک
همه پاکند از آلایش خاک
که در هر دور غوشستی مهذب
که از او بر خدا کس نیست اقرب
اگر مجموعه مجموع اسماست
بود او ختم مطلق بی کم و کاست
اگر بر جزء اسمای محمد
مسمی شد بود ختم مقید
نباشد گر وجود غوث مشهود
کمال اسم اعظم نیست موجود
شنیدستم بدرس مدرس دل
که اسم اعظمست انسان کامل
خدا پیدا و اسم اوست پیدا
باسم اوست قائم کل اشیا
اگر انسان نباشد دل نباشد
چو دل نبود ره و منزل نباشد
چو نبود منزل و ره ارتقا نیست
که جز طی منازل در خدا نیست
خدای لم یزل در دل مقیمست
که این بیت از بناهای قدیمست
نگنجد در زمین ها و اسمانها
بدل گنجد که فردست از مکانها
نه قطره ست و نه جودریاست ایندل
که درج گوهر یکتاست ایندل
دل عارف چو آید در طلاطم
ازو زاید هزاران بحر قلزم
هزاران بحر چبود کل هستی
ز دل خیزد بگاه ذوق و مستی
ببام دل زند شاه ابد کوس
نه بر هر بام بی بنیان منکوس
مقام اسم اعظم نیست جز دل
نگین خاتم جم نیست جز دل
نباشد آنی از موجود انسان
نباشد حق و در حق نیست نقصان
بهر آنیست انسان فرد و قائم
ولی الله باشد آن دائم
نباشد آن دائم کن فکان نیست
ولی نبود زمین و آسمان نیست
زمین و آسمان را ظل دل دان
ولی دل را بدلبر متصل دان
نه آن وصلت که از ما و توئی زاد
من و ما و تو از مام دوئی زاد
بعینیت رسید از این توصل
خداوند بقا شد از تبدل
بعین ذات اسما را مدد شد
مدیر و احدیت شد احد شد
نهاد از موطن تفصیل مجمل
شه آخر قدم بر صدر اول
فنای ذات او در عین توحید
رهاند او را ز امکانات تحدید
چو از تحدید رست آن ظل ممتد
فرو پیوست با انوار بیحد
ز ظل عاشقی آن ماه ممشوق
تسلط یافت بر خورشید معشوق
پس از بیگانگیها آشنا شد
گذشت از عاشقی معشوق ما شد
ولی ختم خاص سر محمود
بفرق ما سوی الله ظل ممدود
بود هم مهدی و هم هادی کل
باطلاق از مقامات تبدل
بود موجود در ادوار و اکوار
نباشد غیر او در دار دیار
وجود مطلق از او در ترانه
تو میگوئی که موجودست یا نه
مباد از جامه بینش کسی عور
تواند ظلمت و عالم پر از نور
کسی کز جلوه مهدیست بی بهر
بود در ده اگر شاهست در شهر
کسی کز این تجلی کامگارست
اگر در ده بود شاه دیارست
خدایا بینش ما را قوی کن
صراط ما صراط مستوی کن
که انوار حقیقت در کنارست
میان ما منیت پرده دارست
اگر این پرده را پرداختم من
باقلیم حقیقت تاختم من
اگر این پرده هستی بجاماند
خدا رفت و هدی رفت و هوا ماند
تو ماندی بی خدا ای خفته بر گنج
که بر گنج از گدائی میبری رنج
طلب رحمن عرش از قلب انسان
که باشد قلب انسان عرش رحمن
منه پا از در دل جای دیگر
بفرق ماسوی نه پای دیگر
که چون شد دل بعزم خویش جازم
ولی الله باشد بلکه خاتم
شه ذوالامر النصرست گو باش
ولی و والی عصرست گو باش
ز دل بادا درود از روح تحسین
بجان اولیاء احمدیین
که سر غیب را فصل الخطابند
ظهور باطن ختمی م آبند
زدند از دولت ختم رسالت
ببام لم یزل کوس جلالت
نگردد سیر احمد تا ابدگم
بود این بحر دائم در تلاطم
بود گه جام و گه می گاه ساقی
ولی الله مادامست باقی
دوئی بر کند بند و بیخ خرگاه
علم زد آیت الملک لله
بدل شد کائنات پیچ در پیچ
بیکتائی خدا ماند و دگر هیچ
که گر بیننده با چشم صفا دید
بدیوار و بدر نور خدا دید
جزین تقسیم در قسطاس اکبر
ولایت را بود تقسیم دیگر
دو قسمست این غنی الذات مفرد
نخستین مطلق و ثانی مقید
بود وصف الهی سر مطلق
مقید گردد از اقطاب بر حق
بذات هر ولی آن مطلق الذات
شود مخصوص چونان شخص و مرآت
ولی مرآت پیش شخص منفیست
عیان شخصست و بس مرآت مخفیست
که باشد حکم مرآت اینکه او را
نبیند کس چو در او دید رو را
ولایت بود مطلق شد مقید
بقید ذات انسان مؤید
بعین رتبه اطلاق حی بود
بتقلید آمد و بالذات وی بود
ز اطلاق ازل آن سر سرشار
بتقلید مؤید شد گرفتار
گرفتاران تقلید نهایت
بدام افتاده بند ولایت
ز قید ما سوای یار رسته
ز خود بگسسته و با یار بسته
برون زد خیمه از آفاق و انفس
مبرا شد ز تشبیه و تقدس
شد از وارستن تقیید و اطلاق
امیر انفس و سلطان آفاق
سر سلطان کل بیگانه اوست
دل درویش دولتخانه اوست
شه ار بی او بود نقشیست برگاه
شه برگاه نقش جان آگاه
که بشناسد مقام احمد و آل
دهد تمییز مهدی را ز دجال
زند زین نفس چون دجال گردن
نهد گردن بعشق هادی من
که باشد هادی من سر توحید
ز تقییدات امکانی بتجرید
که در فن نظر هادیست برهان
بقانون مکاشف جذبه جان
براهین از بدایات شهودند
علوم حقه انحاء وجودند
مکاشف را براهین از بدایت
کند در تیه حیرانی هدایت
چو برهان هادی این صعب وادیست
بود روشن که برهان نور هادیست
نظر با کشف همراز قدیمند
که سلطان ولایت را ندیمند
ندیم پادشاهند این دو کامل
مکین لامکان صفه دل
نظر بی کشف لا حق معتبر نیست
چنو کشفی که مسبوق نظر نیست
بدون یکدگر چون خاک خوارند
ولی با هم چو گردون استوارند
که در تفریق عباد عبادند
بجمعیت خداوند رشادند
اگر در فرق سرگردان و پستند
بجمعیت سرافراز الستند
بصحرای دوئی صید نزارند
بنیزار احد شیر شکارند
زاثنینیت خود در حجابند
بچرخ واحدیت آفتابند
چو یکتا نیستند این هر دو هیچند
دو راه خوفناک پیچ پیچند
بوحدت شاهراه مستقیمند
صراط ربط حادث با قدیمند
کسی کو مجمع این هر دو دریاست
اگر باشد برون از حصر یکتاست
بوحدت رازداری نیست جزوی
نهان آشکاری نیست جزوی
چنینست آنکه سلطان دیارست
که سر او نهان و آشکارست
بود پیدا ولی غیب الغیوبست
که آبسکون امکان و وجوبست
نشسته در مقام قاب قوسین
نه قابش در متی نه قوس در این
ز وضعست و متی و این بیرون
بود در چون و باشد سر بیچون
ولی خاص ختم المرسلینست
سزای رفع اثنینیت اینست
بگردون ولایت نیز گه گاه
یکی خورشید باشد دیگری ماه
بدین سیرند ارباب مکارم
که این شمس و قمر راهست خاتم
یکی چون آفتاب بی کسوفست
یکی ماه مبرا از خسوفست
ولایات شموسی را صف حی
بود در پیش و اقماریست از پی
فروغ شمس شرق هوست بالذات
قمر را شمس برهاند ز ظلمات
بدین تاء/سیس و این تحقیق لابد
بود خاتم پذیرای تعدد
ولایت چار باشد ختم او چار
یکی گردند در توحید ناچار
که آن یک باشد از تعداد بیرون
منزه باشد از چند و چه و چون
عدد کمست و او وارسته از کم
گرفته دامن توحید محکم
کشیده رخت در بنگاه تجرید
که عریانیست رخت گاه تجرید
کند چون گردد از هر جامه عریان
حقیقت را برون سر از گریبان