یکی در صورت درویشان نه بر صفت ایشان در محفلی دیدم نشسته و شنعتی در پیوسته و دفتر شکایتی باز کرده و ذم توانگران آغاز کرده. سخن بدینجا رسانیده که درویش را دست قدرت بسته است و توانگر را پای ارادت شکسته.
کریمان را به دست اندر درم نیست
خداوندان نعمت را کرم نیست
مرا که پروردهٔ نعمت بزرگانم این سخن سخت آمد. گفتم: ای یار، توانگران دخل مسکینانند و ذخیره گوشه نشینان و مقصد زائران و کهف مسافران و محتمل بار گران بهر راحت دگران. دست تناول آنگه به طعام برند که متعلقان و زیردستان بخورند و فضلهٔ مکارم ایشان به ارامل و پیران و اقارب و جیران رسیده.
توانگران را وقف است و نذر و مهمانی
زکات و فطره و اعتاق و هدی و قربانی
تو کی به دولت ایشان رسی که نتوانی
جز این دو رکعت و آن هم به صد پریشانی
اگر قدرت جود است و گر قوت سجود، توانگران را به میسر شود که مال مزکی دارند و جامهٔ پاک و عرض مصون و دل فارغ و قوت طاعت در لقمهٔ لطیف است و صحت عبادت در کسوت نظیف، پیداست که از معدهٔ خالی چه قوت آید وز دست تهی چه مروت وز پای تشنه چه سیر آید و از دست گرسنه چه خیر.
شب پراکنده خسبد آن که پدید
فراغت با فاقه نپیوندد و جمعیت در تنگدستی صورت نبندد. یکی تحرمهٔ عشا بسته و یکی منتظر عشا نشسته. هرگز این بدان کی ماند؟
پس عبادت اینان به قبول اولی تر است که جمعند و حاضر، نه پریشان و پراکنده خاطر. اسباب معیشت ساخته و به اوراد عبادت پرداخته. عرب گوید: اعوذُ باللهِ مِنَ الفَقرِ المُکِبِّ و جَوارِ مَن لا اُحِبُّ و در خبر است: الفقرُ سَوادُ الوجهِ فی الدّارَینِ. گفتا: نشنیدی که پیغمبر علیه السلام گفت: الفقرُ فخری. گفتم: خاموش که اشارت خواجه علیه السلام به فقر طایفهای ست که مرد میدان رضایند و تسلیم تیر قضا نه اینان که خرقهٔ ابرار پوشند و لقمهٔ ادرار فروشند.
ای طبل بلندبانگ در باطن هیچ
بی توشه چه تدبیر کنی وقت بسیچ
روی طمع از خلق بپیچ ار مردی
تسبیح هزار دانه بر دست مپیچ
درویش بی معرفت نیارامد تا فقرش به کفر انجامد. کاد الفقرُ أن یکونَ کفراً که نشاید جز به وجود نعمت برهنهای پوشیدن یا در استخلاص گرفتاری کوشیدن، و ابنای جنس ما را به مرتبهٔ ایشان که رساند و ید علیا به ید سفلی چه ماند؟ نبینی که حق جل و علا در محکم تنزیل از نعیم اهل بهشت خبر میدهد که اولئکَ لهم رزقٌ معلومٌ تا بدانی که مشغول کفاف از دولت عفاف محروم است و ملک فراغت زیر نگین رزق معلوم.
تشنگان را نماید اندر خواب
حالی که من این سخن بگفتم، عنان طاقت درویش از دست تحمل برفت. تیغ زبان برکشید و اسب فصاحت در میدان وقاحت جهانید و بر من دوانید و گفت: چندان مبالغه در وصف ایشان بکردی و سخنهای پریشان بگفتی که وهم تصور کند که تریاق اند یا کلید خزانه ارزاق.
مشتی متکبر مغرور معجب نفور، مشتغل مال و نعمت، مفتتن جاه و ثروت که سخن نگویند الا به سفاهت و نظر نکنند الا به کراهت. علما را به گدایی منسوب کنند و فقرا را به بی سر و پایی معیوب گردانند و به عزت مالی که دارند و عزت جاهی که پندارند، برتر از همه نشینند و خود را به از همه بینند و نه آن در سر دارند که سر به کسی بر دارند بی خبر از قول حکما که گفتهاند: هر که به طاعت از دیگران کم است و به نعمت بیش به صورت توانگر است و به معنی درویش.
گر بی هنر به مال کند کبر بر حکیم
کون خرش شمار وگر گاو عنبر است
گفتم: مذمت اینان روا مدار که خداوند کرمند، گفت: غلط گفتی که بنده درمند. چه فایده چون ابر آذارند و نمی بارند و چشمهٔ آفتابند و بر کس نمیتابند. بر مرکب استطاعت سوارانند و نمیرانند. قدمی بهر خدا ننهند و درمی بی من و اذی ندهند. مالی به مشقت فراهم آرند و به خست نگه دارند و به حسرت بگذارند، چنان که حکیمان گویند: سیم بخیل از خاک وقتی برآید که وی در خاک رود.
به رنج و سعی کسی نعمتی به چنگ آرد
دگر کس آید و بی سعی و رنج بردارد
گفتمش: بر بخل خداوندان نعمت وقوف نیافتهای الا به علت گدایی. وگرنه هر که طمع یک سو نهد، کریم و بخیلش یکی نماید. محک داند که زر چیست و گدا داند که ممسک کیست.
گفتا: به تجربت آن همیگویم که متعلقان بر در بدارند و غلیظان شدید برگمارند تا بار عزیزان ندهند و دست بر سینهٔ صاحب تمیزان نهند و گویند کس اینجا در نیست و راست گفته باشند:
آن را که عقل و همت و تدبیر و رای نیست
خوش گفت پرده دار که کس در سرای نیست
گفتم: به عذر آن که از دست متوقعان به جان آمدهاند و از رقعه گدایان به فغان و محال عقل است اگر ریگ بیابان در شود که چشم گدایان پر شود.
دیدهٔ اهل طمع به نعمت دنیا
پر نشود همچنان که چاه به شبنم
هر کجا سختی کشیدهای تلخی دیدهای را بینی، خود را به شَرَه در کارهای مخوف اندازد و از توابع آن نپرهیزد و از عقوبت ایزد نهراسد و حلال از حرام نشناسد.
سگی را گر کلوخی بر سر آید
ز شادی بر جهد کاین استخوانیست
وگر نعشی دو کس بر دوش گیرند
لئیم الطبع پندارد که خوانیست
اما صاحب دنیا به عین عنایت حق ملحوظ است و به حلال از حرام محفوظ. من همانا که تقریر این سخن نکردم و برهان بیان نیاوردم، انصاف از تو توقع دارم هرگز دیدهای دست دعایی بر کتف بسته یا بینوایی به زندان در نشسته یا پردهٔ معصومی دریده یا کفی از معصم بریده، الا به علت درویشی؟ شیرمردان را به حکم ضرورت در نقبها گرفتهاند و کعبها سفته و محتمل است آن که یکی را از درویشان نفس اماره طلب کند، چو قوت احصانش نباشد، به عصیان مبتلا گردد که بطن و فرج توأمند، یعنی فرزند یک شکمند: مادام که این یکی برجای است، آن دگر بر پای است. شنیدم که درویشی را با حدثی بر خبثی گرفتند. با آن که شرمساری برد، بیم سنگساری بود. گفت: ای مسلمانان قوت ندارم که زن کنم و طاقت نه که صبر کنم چه کنم؟ لا رهبانیة فی الاسلام. وز جمله مواجب سکون و جمعیت درون که مر توانگر را میسر میشود یکی آن که هر شب صنمی در بر گیرد که هر روز بدو جوانی از سر گیرد صبح تابان را دست از صباحت او بر دل و سرو خرامان را پای از خجالت او در گل.
به خون عزیزان فرو برده چنگ
محال است که با حسن طلعت او گرد مناهی گردد یا قصد تباهی کند.
دلی که حور بهشتی ربود و یغما کرد
کی التفات کند بر بتان یغمایی
مَن کانَ بَینَ یَدَیهِ مَا اشتَهیٰ رُطَبٌ
یُغنیهِ ذٰلِکَ عَن رَجمِ العَناقیدِ
اغلب تهی دستان دامن عصمت به معصیت آلایند و گرسنگان نان ربایند.
چون سگ درنده گوشت یافت نپرسد
کاین شتر صالح است یا خر دجال
چه مایه مستوران به علت درویشی در عین فساد افتادهاند و عرض گرامی به باد زشتنامی بر داده.
با گرسنگی قوت پرهیز نماند
افلاس عنان از کف تقوی بستاند
حاتم طایی که بیابان نشین بود اگر شهری بودی از جوش گدایان بیچاره شدی و جامه بر او پاره کردندی. گفتا: نه که من بر حال ایشان رحمت میبرم، گفتم: نه که بر مال ایشان حسرت میخوری. ما در این گفتار و هر دو به هم گرفتار. هر بیدقی که براندی به دفع آن بکوشیدمی و هر شاهی که بخواندی به فرزین بپوشیدمی تا نقد کیسهٔ همت درباخت و تیر جعبهٔ حجت همه بینداخت.
هان تا سپر نیفکنی از حملهٔ فصیح
کاو را جز آن مبالغهٔ مستعار نیست
دین ورز و معرفت که سخندان سجع گوی
بر در سلاح دارد و کس در حصار نیست
تا عاقبت الامر دلیلش نماند ذلیلش کردم. دست تعدی دراز کرد و بیهده گفتن آغاز و سنت جاهلان است که چون به دلیل از خصم فرو مانند سلسلهٔ خصومت بجنبانند؛ چون آزر بت تراش که به حجت با پسر برنیامد، به جنگش برخاست که لَئِن لَم تَنتَهِ لَاَرجُمَنِّکَ، دشنامم داد، سقطش گفتم. گریبانم درید زنخدانش گرفتم.
او در من و من در او فتاده
خلق از پی ما دوان و خندان
از گفت و شنید ما به دندان
القصه مرافعه این سخن پیش قاضی بردیم و به حکومت عدل راضی شدیم تا حاکم مسلمانان مصلحتی بجوید و میان توانگران و درویشان فرقی بگوید. قاضی چو حیلت ما بدید و منطق ما بشنید سر به جیب تفکر فرو برد و پس از تأمل بسیار برآورد و گفت: ای آن که توانگران را ثنا گفتی و بر درویشان جفا روا داشتی، بدان که هر جا که گل است خار است و با خمر خمار است و بر سر گنج مار است و آنجا که در شاهوار است، نهنگ مردم خوار است. لذت عیش دنیا را لدغه اجل در پس است و نعیم بهشت را دیوار مکاره در پیش.
جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست
گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند
نظر نکنی در بوستان که بیدمشک است و چوب خشک، همچنین در زمره توانگران شاکرند و کفور و در حلقه درویشان صابرند و ضجور.
اگر ژاله هر قطرهای در شدی
چو خرمهره بازار از او پر شدی
مقربان حق جل و علا توانگرانند درویش سیرت و درویشانند توانگر همت و مهین توانگران آن است که غم درویش خورد و بهین درویشان آن است که کم توانگر گیرد. وَ مَن یَتَوکَّل عَلَی اللهِ فَهُوَ حَسبُهُ. پس روی عتاب از من به جانب درویش آورد و گفت: ای که گفتی توانگران مشتغلند و ساهی و مست ملاهی، نعم! طایفهای هستند بر این صفت که بیان کردی: قاصرهمت کافرنعمت که ببرند و بنهند و نخورند و ندهند وگر به مثل باران نبارد یا طوفان جهان بردارد، به اعتماد مکنت خویش از محنت درویش نپرسند و از خدای عز و جل نترسند و گویند:
گر از نیستی دیگری شد هلاک
مرا هست بط را ز طوفان چه باک
و راکِباتِ نیاقٍ فی هَوادِجِها
لَم یَلتَفِتنَ اِلی مَن غاصَ فِی الکُثُبِ
دونان چو گلیم خویش بیرون بردند
گویند چه غم گر همه عالم مردند
قومی بر این نمط که شنیدی، و طایفهای خوان نعمت نهاده و دست کرم گشاده، طالب نامند و معرفت و صاحب دنیا و آخرت، چون بندگان حضرت پادشاه عالم عادل مؤید مظفر منصور، مالک ازمّهٔ اَنام، حامی ثغور اسلام، وارث ملک سلیمان، اعدل ملوک زمان، مظفر الدنیا و الدین، اتابک ابی بکر سعد ادام الله ایامه و نصر اعلامه.
پدر به جای پسر هرگز این کرم نکند
که دست جود تو با خاندان آدم کرد
خدای خواست که بر عالمی ببخشاید
تو را به رحمت خود پادشاه عالم کرد
قاضی چو سخن بدین غایت رسانید وز حد قیاس ما اسب مبالغه درگذرانید، به مقتضای حکم قضا رضا دادیم و از مامضی درگذشتیم و بعد از مجارا طریق مدارا گرفتیم و سر به تدارک بر قدم یکدگر نهادیم و بوسه بر سر و روی هم دادیم و ختم سخن بر این بود:
مکن ز گردش گیتی شکایت ای درویش
که تیره بختی اگر هم بر این نسق مردی
توانگرا چو دل و دست کامرانت هست
بخور ببخش که دنیا و آخرت بردی