کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    بدان پیر مرد ستوده تبار
    ز اصحاب پیغمبر تاجدار
    چنین گوید آن پیر روشن ضمیر
    که بد خاکش از آب رحمت خمیر
    که بودم من آنروز در شهر شام
    نموده به بازارگانی مقام
    ز حجره به بازار گشتم روان
    برفتی مرا کاش از تن روان
    ندیدم به بازار راه عبور
    زبس مردمان جمله درعیش و سور
    زن و مرد بسته به کف ها نگار
    به هم تهنیت گو به دل شاد خوار
    ز هر گوشه بر پاست آوای ساز
    بگفتم مگر عیدی آمد فراز
    گروهی بدیدم ستاده خموش
    ندارند چون دیگران بانگ و جوش
    از آن ها پژوهش نمودم یکی
    از ایشان به پیش آمدم اندکی
    بگفتا همانا غریبی،که نیست
    ترا آگهی کاین طرب بهر چیست
    چو بشناختم مرد بگریست زار
    بگفتا شگفتا دراین روزگار
    نریزد چرا آسمان سیل خون
    زمین از چه رو می نگردد نگون
    چرا روی گیتی نگردد سیاه
    به سوک شه آسمان بارگاه
    ز گفتار او شد دلم پر شتاب
    بگفتم به من گوی روشن جواب
    کدامین شه و ماتم او کدام
    بگفتا جگر بند خیرالانام
    که کردند او را به امر یزید
    ابا یاورانش به کوفه شهید
    سرش را کنون بر سنان استوار
    بیارند امروز در این دیار
    زن و مرد از آنروی باشند شاد
    که آن نخل ایمان ز پا اوفتاد
    ز گفتار او عقل من خیره شد
    جهان بر جهان بین من تیره شد
    بگفتم ز دروازه ها از کدام
    درآرند سرهای ایشان به شام
    ز ساعات گفتا درآرند شان
    بجستم از آن سوی لختی نشان
    بدانسوی گشتم دمان همچو گرد
    ابا چرخ در زیر لب در نبرد
    همی رفتم افتان و خیزان به راه
    جهان گشته در پیش چشمم سیاه
    ز دروازه رفتم برون چون به دشت
    از انبوه مردم سرم خیره گشت
    علم ها برافراخته رنگ رنگ
    به گردون شده ناله ی رود چنگ
    سپاهی بدیدم ز اندازه بیش
    وز ایشان سواری همی راند پیش
    سراپاش پوشیده در رخت جنگ
    یک نیزه ی شست بازش به چنگ
    یکی سر بر آن نیزه بد جلوه گر
    که بد زیب آغوش خیرالبشر
    سری همچو خورشید پرتو فشان
    از او تافته نور تا کهکشان
    جدا از زمین گشته یک نیزه دار
    چو خورشید رخشان به روز شمار
    ز دیدار آن سر رسول خدای
    به یاد آمدم اوفتادم ز پای
    گرستم زمانی بر او زار زار
    بران گل شدم نغمه گر چون هزار
    به پاس ادب زان سر تابناک
    بسودم به پیشانی خویش خاک
    بگفتم که ای خسرو سر جدا
    بدی کاش اینجا رسول خدا
    بدیدی که امت سرت را چسان
    ز شهری به شهری برند ارمغان
    ابر نیزه درکوی و بازارها
    برند و نمایند آزارها
    خطا گفتم ای شه نبی بود و دید
    جفاها کزین قوم بر تو رسید
    کنون با سرت نیز پوید به راه
    بپوشید تن در پرند سیاه
    علی (ع) بریمینش حسن (ع) بریسار
    سروشان به گرد اندرش بیشمار
    رخانش ز زخم طپانچه کبود
    بگوید همی در غمت رود رود
    من این بینم ار کس نبیند همی
    که مادر به مرگم نشیند همی
    چو لختی بدینسان بدم مویه گر
    مرا ناگهان آمد اندر نظر
    زن و کودکی چند اشتر سوار
    که روح الامینشان بدی پرده دار
    زن و کودکی چند زآل رسول
    پدر شان علی (ع) مام فرخ بتول (س)
    بدی دختری برهمه پیشرو
    به هودج چو بر آسمان ماه نو
    به گردون زدی آتش از سوز آه
    بجستی همی از پیمبر پناه
    چو مرغ خوش الحان همی گفت زار
    که بنگربه ما ای شه تاجدار
    ببین کامد ای داور رهنما
    چه از بد سگالان امت به ما
    سرور دلت را ایا تاجور
    بریدند لب تشنه از پشت سر
    شد از آتش به خرگاهش افروخته
    سرا پرده ی شاهی اش سوخته
    کنون اهل بیت ترا خوار و زار
    که بودند ناموس پروردگار
    کشانند در شهرها بی حجاب
    ز بهر دل دشمن بوتراب
    چو دیدم من آن بانوی مویه گر
    برفتم که از وی بگیرم خبر
    به من بر خروشید از روی خشم
    که شرمی کن ای مرد، بربند چشم
    مگر نیست شرمت ز خیرالبشر
    که گستاخ آری به دختش نظر
    فرشته ندیده مرا بی نقاب
    مسلمان مگر نیستی رخ بتاب
    شنیدم چو از دخت شاه آن سخن
    ز هیبت بلرزید اندام من
    به پوزش بدو گفتم ای شاه زاد
    مرا دیده از روی تو کور باد
    منم یکتن از بندگان شما
    به جان از پرستندگان شما
    مرا نام سهل است و سعد است باب
    ز یاران پیغمبر کامیاب
    ازان آمدم سویت ای سرفراز
    که گویی مرا نام فرخنده باز
    دگر خدمتی هست فرمان دهی
    که از جان به جا آورد این رهی
    بگفتا سکینه منم دخت شاه
    کز اینگونه گردیده ام بی پناه
    تو رو نزد آن بد گهر نیزه دار
    که بر نیزه دارد سر شهریار
    بگو کز زنانش برد دور تر
    وگر نشنود می دهش سیم زر
    برفتم بدادم بدان زشتمرد
    به رشوت یکی مشت دینار زرد
    چو زر دید پذرفت گفتار من
    به یکسو ببرد آن سر از انجمن
    تماشاییان تاختند از پی اش
    سرشاه لرزان به نوک نی اش
    همی خواند قرآن به بانگ بلند
    که بشنیدی اش مردم هوشمند
    یکی مرد ترسای نیکو سیر
    به من آشنا گشته در آن سفر

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha