مجد همگر
غزل ها
شمارهٔ ۹۱: دل ز من برده ای و می دانی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
دل ز من برده ای و می دانی آشکار است این نه پنهانی به دل برده نیستی خرسند باز در بند بردن جانی ملک ما خود دلی و جانی بود این ببردی و در پی آنی ندهم جان به رایگان به کفت که به دل می خورم پشیمانی کار دل خود گذشت لیکن جان گر دهی بوسه بوکه بستانی خواندیم دی ولی نه از پی آن که مرا نزد خویش بنشانی خواندیم دی ولی نه از پی آن که مرا نزد خویش بنشانی بعد عمری نه این امیدم بود که چنین خوش عنایتم خوانی گر سگ خویش داده ای لقبم چون سگان از درم چرا رانی غارت خانه دلم کردی که نه در شهر کافرستانی رو که ایمان به کیشت آوردم کآفت عقل و دین و ایمانی با چنین اعتقاد و دین که توراست کافرم کافر ار مسلمانی دل ویران من چو مسکن تست لیک رسم است گنج و ویرانی غم تو بی تو چون توانم خورد من و حالی بدین پریشانی به خداکت سپاس ها دارم گر ازین زندگیم برهانی ناتوانم مدار رنجه مرا رنجه شو گه گهی که بتوانی مجد همگر