سلمان ساوجی
غزلیات
غزل شماره ۲۶۲: چند گویی با تو یک شب روز گردانم چو شمع
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چند گویی با تو یک شب روز گردانم چو شمع من عجب دارم گر امشب تا سحر مانم چو شمع رشته عمرم به پایان آمد و تابش نماند چاره ای اکنون به جز مردن نمی دانم چو شمع می دهم سررشته خود را به دست دوست باز گر چه خواهد کشت می دانم به پایانم چو شمع آبم از سر درگذشت و من به اشک آتشین سرگذشت خود همه شب باز می دانم چو شمع دامنت خواهم گرفت امشب چو مجمر ور به من بر فشانی آستین من جان بر افشانم چو شمع بند بر پای و رسن در گردن خود کرده ام گر بخواهی کشتنم برخیز و بنشانم چو شمع گر سرم برداری از تن سر نگردانم ز حکم ور نهی بر پای بندم بند فرمانم چو شمع احتراز از دود من می کن که هر شب تا به روز در بن محراب ها سوزان و گریانم چو شمع رحمتی آخر که من می میرم و بر سر مرا نیست دلسوزی به غیر از دشمن جانم چو شمع مدعی گوید که سلمان او تو را دم می دهد گو دمم می ده که من خود مرده آنم چو شمع سلمان ساوجی