جلال عضد یزدی
غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴: از سر کوی تو با دل باز نتوان آمدن
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
از سر کوی تو با دل باز نتوان آمدن بل کز آن منزل به منزل باز نتوان آمدن عشق دریای ست کآن را نیست پایانی پدید از چنین دریا به ساحل باز نتوان آمدن عاقلان از کوی او دیوانه می گردند باز زان که از میخانه عاقل باز نتوان آمدن زلف او چون می نهد دیوانگان را سلسله همچو مجنون از سلاسل باز نتوان آمدن از پی دل سالها شد تا درین کوی آمدیم وین زمان بی جان و بی دل باز نتوان آمدن من به قول دشمنان هرگز نگویم ترک دوست کز چنین حقّی به باطل باز نتوان آمدن خلق گویندم کزین بی حاصلی باز آ جلال تا نگردد کام حاصل باز نتوان آمدن جلال عضد یزدی