آوردهاند که در شهر کشمیر بازرگانی بود حمیر نام و زنی ماه پیکر داشت که نه چشم چرخ چنان روی دیده بود، نه راید فکرت چنان نگار گزیده،رخساری چون روز ظفر تابان و زلفی چون شب فراق درهم وبی پایان.
خود ز رنگ زلف و نور روی او برساختند
کفر خالی از گمان و دین جمالی زیقین
و نقاشی استاد، انگشت نمای جهان در چیره دستی، از خامه چهره گشای او جان آزر درغیرت، و از طبع رنگ آمیز او خاطر امانی در حیرت، با ایشان همسایگی داشت. میان او و زن بازرگان معاشقتی افتاد. رورزی زن او را گفت: بهر وقت رنج میگیری و زاویه مارا بحضور خویش آراسته میگردانی، و لاشک توقفی میافتد تا آوازی دهی و سنگی اندازی. آخر مارا از صنعت تو فایأه ای باید. چیزی توانی ساخت که میان من و تو نشانی باشد؟ گفت چادری دو رنگ سازم که سپیدی برو چون ستاره درآب میتابد و سایه یدرو چون گله زنگیان بر بناگوش ترکان میدر فشد. و چون تو آن بدیدی بزودی بیرون خرام. و غلامی این باب میشنود. چادر بساخت، و یگچندی بگذشت. روزی نقاش بکاری رفته بود و تا بیگاهی مانده. آن غلام آن چادر را از دختر او عاریت خواست و زن را بدان شعار بفریفت، و بدو نزدیک شد و پس از قضای شهوت بازگشت و چادر بازداد. چون نقاش برسید و آرزوی دیدار معشوق میداشت، در حال چادر بکتف گردانید و آنجا رفت. زن پیش او بازدوید و گفت: ای دوست، هنوز این ساعت بازگشته ای، خیر هست که برفور باز آمدی! مرد دانست که چه شده است، دختر را ادب بلیغ کرد و چادر بسوخت.
و این مثل بدان آوردم تا ملک بداند که در کار من تعجیل نشاید کرد. و بحقیقت بباید شناخت که من این سخن از بیم عقوبت و هراس هلاک نمی گویم، چه مرگ، اگر چه خواب نامرغوب است و آسایش نامحبوب، هراینه بخواهد بود، و بسیار پای آوران از دست او سرگردان شدند، و گریختن ممکن نیست .
خیره ماند از قیام غالب او
و گرمرا هزار جانستی، و بدانمی که در سپری شدن آن ملک را فایده است و رای او را بدان میلی، در یک ساعت برترک همه بگویمی و سعادت دو جهان دران شناسمی. لکن ملک را در عواقب این کار نظری از فرایض است، که ملک بی تبع نتوان داشت، و خدمتگاران کافی را بقصد جوانب باطل از خللی خالی نماند.
تنها مانی چو یار بسیار کشی
و بهر وقت بنده ای د رمعرض کفایت مهمانت نیفتد، و مرضح اعتماد و تربیت نگردد، و هر رو ز خدمتگار ثابت قدم بدست نیاید و چارک ناصح محرم یافته نشود .
سالها باید که تا یک سنگ اصلی زافتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
مادر شیر چون بدید که سخن دمنه بسمع رضا استماع مییابد بد گمان گشت، و اندیشید که ناگاه این غدرهای زراندود و دروغهای دلپذیر او باور دارد، که او نیک گرم سخن و چرب زبان بود، بفصاحت و زبان آوری مباهات نمودی، و مثلا این بیت ورد داشتی:
جایی که سخن باید چون موم کنم آهن
روی بشیر اورد و گفت: خاموش ی برحجت بتصدیق ماند، و از اینجا گویند که «خاموشی همداستانیست. » و بخشم برخاست. شیر فرمود که دمنه را بباید بست و بقضات سپرد و بحبس کرد تا تفحص کار او بکند. پس ازان مادر شیر بازآمد وشیر را گفت: من همیشه بوالعجبی دمنه شنودمی، اما اکنون محقق گشت بدین دروغها که میگوید، و عذرهای نغز و دفعهای شیرین که مینهد، و مخرجهای باریک و مخلصهای نادر که میجوید. و اگر ملک او را مجال سخن دهد بیک کلمه خود را از آن ورطه بیرون آرد. در کشتن او ملک را و لشکر را راحت عظیم است. زودتر دل فارغ گرداند و او را مدت و مهلت ندهد.
شیر گفت: کار نزدیکان ملوک حسد و منازعت و بدسگالی و مناقشت است، و روز و شب در پی یک دیگر باشند و گرد این معانی برآیند، و هرکه هنر بیش دارد در حق او قصد زیادت رود و او را بدخواه و حسود بیش یافته شود. و مکان دمنه و قربت او بر لشکر من گران آمده است. و نمی دانم که اجماع و اتفاق ایشان در این واقعه برای نصیحت منست یا ا زجهت عداوت او. و نمی خواهم که در کار او شتابی رود که برای منفعت دیگران مضرت خویش طلبیده باشم. و تا تفحص تمام نفرمایم خود را در کشتن او معذور نشناسم، که اتباع نفس و طاعت هوا رای راست و تدبیر درست را بپوشاند. و اگر بظن خیانت اهل هنر و ارباب کفایت را باطل کنم حالی فورت خشم تسکینی یابد، لکن غبن آن بمن بازگردد.
چون دمنه را در حبس بردند و بندگران بر وی نهاد کلیله را سوز برادری وشفقت صحبت برانگیخت، پنهان بدیدار او رفت، و چندانکه نظر بر وی افگند اشک باریدن گرفت و گفت: ای برادر ترا در این بلا و محنت چگونه توانم دید،و مرا پس ازین از زندگانی چه لذت؟
و چون کار بدین منزلت رسید اگر در سخن با تو درشتی کنم باکی نباشد، و من این همه میدیدم و در پند دادن غلو مینمود، بدان التفات نکردی. و نامقبول تر چیزها نزدیک تو نصیحت است. و اگر بوقت حاجت و در هنگام سلامت در موعظت تقصیر و غفلت روا داشته بودمی امروز باتو در این جنایت شرکت دارمی. لکن اعجاب تو بنفس و رای خویش عقل و علم ترا مقهور گردانید. و اشارت عالمان در آنچه «ساعی پیش از اجل میرد» با تو بگفته ام، و از مردن انقطاع زندگانی نخواسته اند، اما رنجهایی بیند که حیات را منغص گرداند، چنین که تو درین افتاده ای و هراینه مرگ ازان خوشتر است. و راست گفتهاند «مقتل الرجل بین فکیه. »
دمنه گفت: همیشه آنچه حق بود میگفتی و شرایط نصیحت را بجای میآورد، لکن شره نفس و قوت حرص بر طلب جاه رای مرا ضعیف کرد و نصایح ترا در دل من بی قدر گردانید، چنانکه بیمار مولع بخوردنی، اگر چه ضرر آن میشناسد، بدان التفات ننماید و برقضیت شهوت بخورد. نیز خرم و بی خصم زیستن و خوش دل و ایمن روزگار گذاشتن نوعی دیگر است. هرکجا علو همتی بود از رنجهای صعب و چشم زخمهای هایل چاره نباشد .
و میدانم که تخم این بلا من کاشته ام، و هرکه چیزی کاشت هراینه بدرود اگرچه در ندامت افتد و بداند که زهگیا کاشته است. و امروز وقتست که ثمرت کردار و ریع گفتار خویش بردارم. و این رنج بر من گران تر میگردد از هراسی که تو بمن متهم شوی بحکم سوابق دوستی و صحبت که میان ماست.
و عیاذالله اگر بر تو تکلیفی رود تا آنچه میدانی از راز من بازگوطی، وانگه من بدو موونت مبتلا گردم، ی:ی رنج نفس تو و خچلت که از جهت من در رنج افتی، و دوم آنکه مرا بیش امطد خلاص باقی نماند، که در صدق قول تو بهیچ تاویل شبهت نباشد «گه که در حق بیگانگان گواهیدهی فدر باب من با چندان یگانگی و مخالصت صورت ریبتی نبندد. و امروز حال من میبینی، وقت رقت است و هنگام شفقت
کلیله گفت: آنچه گفتی معلوم گشت. و حکما گویند که «هیچ کس بر عذاب صبر نتواند کرد، و هرچه ممکن گردد از گفتار حق یا باطل برای دفع اذیت بگوید. » و من ترا هیچ حیلت نمی دانم، چون در این مقام افتادی بهتر آنکه بگناه اعتراف نمایی و بدانچه کرده ای اقرار کنی، و خود را از تبعت آخرت برجوع و انابت برهانی، چه لابد درین هلاک خواهی شد، باری عاجل و آجل بهم پیوندد. دمنه گفت: در این معانی تامل کنم و آنچه فراز آید بمشاورت تو تقدیم نمایم.
کلیله رنجور و پرغم بازگشت، و انواع بلا بر دل خوش کرده پشت بر بستر نهاد و میپیچید تا هم در شب شکمش برآمد و نفس فروشد. و ددی با دمنه بهم محبوس بود و در آن نزدیکی خفته، بسخن کلیله و دمنه بیدار شد و مفاوضت ایشان تمام بشنود و یاد گرفت و هیچ باز نگفت.
دیگر روز مادر شیر این حدیث تازه گردانید و گفت: زنده گذاشتن فجار هم تنگ کشتن اخیار است. و هر که نابکاری را زنده گزارد در فجور با او شریک گردد. ملک قضات را تعجیل فرمود در گزارد کار دمنه و روشن گردانیدن خیانت او در مجمع خاص و محفل عام، و مثال داد که هر روز آنچه رود بازنمایند.
وقضاوت فراهم آمدند و خاص و عام را جمع کردند، و وکیل قاضی آواز داد و روی بحاضران آورد و گفت: ملک در معنی دمنه و بازجست کار او و تفتیش حوالتی که بدو افتاده ست احتیاط تمام فرموده است، تا حقیقت کار او غبار شبهت منزه شود، و حکمی که رانده اید در حق او از مقتضی عدل دور نباشد، و بکامگاری سلاطین و تهور ملوک منسوب نگردد. و هریکی از شما را از گناه او آنچه معلومست بباید گفت (برای سه فایده:اول آنکه در عدل معونت کردن و حجت حق گفتن درد ین و مروت موقعی بزرگ دارد، و دوم آنکه بر اطلاق زجر کلی اصحاب ضلالت بگوشمال یکی از ارباب خیانت دست دهد، و سوم آنکه مالش اصحاب مکر و فجور و قطع اسباب ایشان راحتی شامل و منفعتی شایع را متضمن است.
چون این سخن بآخر رسید همه حاضران خاموش گشتند، و هیچ کس چیزی نگفت؛ چه ایشان را در کار او یقین ظاهر نبود، روا نداشتند که بگمان مجرد چیزی گویند، و بقول ایشان حکمی رانده شود و خونی ریخته گردد.
چون دمنه آن بدید گفت:اگر من مجرم بودمی بخاموشی شما شاد گشتمی، لکن بی گناهم، و هر که او را جرمی نتوان شناخت برو سبیلی نباشد، و او بنزدیک اهل خرد و دیانت مبرا و معذور است. و چاره نتواند بود ازانکه هرکس بر علم خویش در کار من سخنی گوید، و معذور است. و چاره نتواند بود ازانکه هرکس بر علم خویش در کار من سخنی گوید، و دران راستی و امانت نگاه دارد، که هرگفتاری را پاداشی است، عاجل و آجل، و قول او دران راستی و امانت نگاه دارد، که هرگفتاری را پاداشی است، عاجل و آجل، و قول او حکمی خواهد بود در احیای نفسی یا ابطال شخصی. و هرکه بظن و شبهت، بی یقین صادق، مرا در معرض تلف آرد بدو آن رسد که بدان مدعی رسید که بی علم وافر و مایه کامل، و بصیرتی در شناخت علتها واضح و ممارستی در معرفت داروها راجح، و رایی در انواع معالجت صایب و خاطری در ادراک کیفیت ترکیب نفس و تشریح بدن ثاقب. قدم پیدا و اتقان بسزا، دعوی و رای طبیبی کرد. قضات پرسیدند که: چگونه؟
گفت: