(بسم اللّه الرّحمن الرّحيم ، زندگاني خداوند عالم ، سلطان اعظم، ولي النّعم دراز باد در بزرگي و دولت و پادشاهي و نصرت و رسيدن باماني و نهمت در دنيا و آخرت. نبشتند بندگان از تگيناباد روز دوشنبه سوم شوّال از احوال لشكر منصور كه امروز اينجا مقيماند بر آن جمله كه پس ازين چون فرمان عالي دررسد فوج فوج قصد خدمت درگاه عالي خداوند عالم، سلطان بزرگ، ولي النّعم، اطال اللّه بقاءه و نصر لواءه، كنند كه عوايق و موانع برافتاد و زايل گشت و كارها يكرويه شد و مستقيم و دلها بر طاعت است و نيّتها درست و الحمد للّه ربّ العالمين و الصّلوة علي رسوله محمّد و آله اجمعين.
و قضاي ايزد، عزّوجلّ ، چنان رود كه وي خواهد و گويد و فرمايد نه چنانكه مراد آدمي در آن باشد كه بفرمان وي است، سبحانه و تعالي ، گردش اقدار و حكم او راست در راندن منحت و محنت و نمودن انواع كامكاري و قدرت و در هر چه كند عدل است و ملك روي زمين از فضل وي رسد ازين بدان و از آن بدين الي ان يرث- اللّه الارض و من عليها و هو خير الوارثين . و امير ابو احمد ، ادام اللّه سلامته ، شاخي بود از اصل دولت امير ماضي ، انار اللّه برهانه ، هر كدام قويتر و شكوفه آبدارتر و برومندتر كه بهيچ حال خود فرانستاند و همداستان نباشد، اگر كسي از خدمتگاران خاندان و جز ايشان در وي سخني ناهموار گويد، چه هر چه گويند، باصل بزرگ بازگردد. و چون در ازل رفته بود كه مدتي بر سر ملك غزنين و خراسان و هندوستان نشيند كه جايگاه اميران پدر و جدّش بود، رحمة اللّه عليهما، ناچار ببايد نشست و آن تخت بياراست و آنروز مستحقّ آن بود و ناچار فرمانها داد در هر بابي، چنانكه پادشاهان دهند و حاضراني كه بودند از هر دستي، برتر و فروتر، آن فرمانها را بطاعت و انقياد پيش رفتند و شروط فرمانبرداري اندر آن نگاه داشتند. چون مدّت وي سپري شد و خداي، عزّوجلّ، شاخ بزرگ را از اصل ملك كه ولي عهد بحقيقت بود به بندگان ارزاني داشت و سايه بر مملكت افكند كه خليفت بود و خليفت خليفت مصطفي ، عليه السّلام، امروز ناچار سوي حق شتافتند و طاعت او را فريضهتر داشتند. و امروز كه نامه تمام بندگان بدو مورّخ است، بر حكم فرمان عالي برفتند كه در ملطّفهها بخط عالي بود و امير محمد را بقلعه كوهتيز موقوف كردند ، سپس آنكه همه لشكر در سلاح صف كشيده بودند از نزديك سراي پرده تا دور جاي از صحرا و بسيار سخن و مناظره رفت و وي گفت: او را بگوزگانان باز بايد فرستاد با كسان و يا با خويشتن بدرگاه عالي برد و آخر بر آن قرار گرفت كه بقلعه موقوف باشد با قوم خويش و نديمان و اتباع ايشان از خدمتگاران تا فرمان عالي بر چه جمله رسد بباب وي؛ و بنده بگتگين حاجب باخيل خويش و پانصد سوار خياره در پاي قلعت است در شارستان رتبيل فرود آمده نگاهداشت قلعه را تا چون بندگان غايب شوند از اينجا و روي بدرگاه عالي آرند، خللي نيفتد؛ و اين دو بنده را اختيار كردند از جمله اعيان تا حالها را چون از ايشان پرسيده آيد، شرح كنند.
(سزد از نظر و عاطفت خداوند عالم، سلطان بزرگ، ادام اللّه سلطانه ، كه آنچه باوّل رفت از بندگان تجاوز فرمايد كه اگر در آن وقت سكون را كاري پيوستند و اختيار كردند و اندر آن فرماني از آن خداوند ماضي ، رضي اللّه عنه ، نگاه داشتند؛ اكنون كه خداوندي حقتر پيدا آمد و فرمان وي رسيد، آنچه از شرايط بندگي و فرمانبرداري واجب كرد، بتمامي بجا آوردند و منتظر جواب اين خدمتاند كه بزودي بازرسد كه در باب امير ابو احمد و ديگر ابواب چه بايد كرد تا بر حسب آن كار كنند. و مبشران مسرع از خيلتاشان سوي غزنين فرستادند و ازين حالها كه برفت و آمدن رايت عالي ، نصرها اللّه ، بهرات بطالع سعد آگاهي دادند تا ملكه سيّده والده و ديگر بندگان شادمانه شوند و سكوني تمام گيرند و اين بشارت را بسند و هند رسانند تا در اطراف آن ولايت خللي نيفتد باذن اللّه عزّ ذكره ).
بو بكر حصيري و منگيتراك برين جمله برفتند و سه خيلتاش مسرع را نيز هم ازين طراز بغزنين فرستادند و روز آدينه اينجا بتگيناباد خطبه بنام سلطان مسعود كردند؛ خطيب سلطاني و حاجب بزرگ و همه اعيان بمسجد آدينه حاضر آمدند و بسيار درم و دينار نثار كردند و كاري با نام رفت و نامه رفته بود تا به بست نيز خطبه كنند و كرده بودند و بسيار تكلّف نموده.
و هر روز حاجب علي بر نشستي و بصحرا آمدي و بايستادي و اعيان و محتشمان درگاه، خداوندان شمشير و قلم بجمله بيامدندي و سواره بايستادندي و تا چاشتگاه فراخ حديث كردندي و اگر از جانبي خبري تازه گشتي، باز گفتندي و اگر جانبي را خللي افتاده بودي، بنامه و سوار دريافتندي ، چنانكه حكم حال و مشاهده واجب كردي و پس بازگشتندي سوي خيمههاي خويش و امير محمد را سخت نيكو ميداشتند و نديمان خاص او را دستوري بود نزديك وي ميرفتند، همچنان قوّالان و مطربانش و شرابداران شراب و انواع ميوه و رياحين ميبردند.
از عبد الرّحمن قوّال شنيدم گفت: امير محمّد روزي دو سه چون متحيّري و غمناكي ميبود، چون نان ميبخوردي ، قوم را بازگردانيدي. سوم روز احمد ارسلان گفت: زندگاني خداوند دراز باد، آنچه تقدير است ناچار بباشد ، در غمناك بودن بس فايده نيست؛ خداوند بر سر شراب و نشاط باز شود كه ما بندگان ميترسيم كه او را سودا غلبه كند فالعياذ باللّه و علّتي آرد. امير، رضي اللّه عنه، تثّبط فرونشاند و در مجلس چند قول آن روز بشنود از من؛ و هر روز بتدريج و ترتيب چيزي زيادت ميشد، چنانكه چون لشكر سوي هراة كشيد، باز بشراب درآمد ولكن خوردني بودي با تكلّف و نقل هر قدحي بادي سرد كه شراب و نشاط با فراغت دل رود و آنچه گفتهاند كه غمناكان را شراب بايد خورد تا تفت غم بنشاند، بزرگ غلطي است؛ بلي در حال بنشاند و كمتر گرداند، اما چون شراب دريافت و بخفتند، خماري منكر آرد كه بيدار شوند و دو سه روز بدارد.
و خيلتاشان كه رفته بودند سوي غزنين بازآمدند و بازنمودند كه چون بشارت رسيد بغزنين، چند روز شادي كردند خاص و عام و وضيع و شريف و قربانها كردند و صدقات بسيار دادند كه كاري قرار گرفت و يكرويه شد و سرهنگ بو علي كوتوال گفته بود تا نامهها نبشتند باطراف ولايات بدين خبر و ياد كرد در نامه خويش كه چون نامه از تگيناباد برسيد، مثال داد تا نسختها برداشتند و بسند و هند فرستادند و همچنان بنواحي غزنين و بلخ و تخارستان و گوزگانان تا همه جايها مقرّر گردد بزرگي اين حال و سكون گيرند و خيلتاشان مسرع كه فرستاده بودند، گفتند كه (اعيان و فقها و قضاة و خطيب برباط جرمق بمانده بودند از آن حال كه افتاد.
چون ما از تگيناباد آنجا رسيديم، شاد شدند و سوي غزنين بازگشتند و چون ما بغزنين رسيديم و نامه سرهنگ كوتوال را داديم، در وقت مثال داد تا بر قلعت دهل و بوق زدند و بشارت بهر جاي رسانيدند و ملكه سيّده والده سلطان مسعود از قلعت بزير آمدند با جمله حرّات و بسراي ابو العباس اسفرايني رفتند كه برسم امير مسعود بود بروزگار امير محمود و همه فقها و اعيان و عامّه آنجا رفتند بتهنيت؛ و فوج فوج مطربان شهر و بوقيان شادي آباد بجمله با سازها بخدمت آنجا آمدند، و ما را بگردانيدند، و زيادت از پنجاه هزار درم زر و سيم و جامه يافتيم. و روزي گذشت كه كس مانند آن ياد نداشت و ما بامداد در رسيديم و نيمه شب با جوابهاي نامهها بازگشتيم).
و حاجب بزرگ علي بدين اخبار سخت شادمانه شد و نامه نبشت بامير مسعود و بر دست دو خيلتاش بفرستاد و آن حالها بشرح بازنمود و نامهها كه از غزنين رسيده بود بجمله گسيل كرد.
روز شنبه نيمه شوّال نامه سلطان مسعود رسيد بر دست دو سوار از آن وي، يكي ترك و يكي اعرابي - و چهار اسبه بودند و بچهار روز و نيم آمده بودند- جواب آن نامه كه خيلتاشان برده بودند بذكر موقوف كردن امير محمّد بقلعت كوهتيز. چون علي نامهها برخواند، برنشست و بصحرا آمد و جمله اعيان را بخواند، در وقت بيامدند و بو سعيد دبير نامه را برملا بخواند ، نامهيي با بسيار نواخت و دلگرمي جمله اوليا و حشم و لشكر را بخطّ طاهر دبير صاحب ديوان رسالت امير مسعود، آراسته بتوقيع عالي و چند سطر بخطّ امير مسعود، بحاجب بزرگ علي، مخاطبه حاجب فاضل، برادر و نواختها از حدّودرجه بگذشته بلكه چنانكه اكفاء باكفاء نويسند. چون بو سعيد نام سلطان بگفت، همگان پياده شدند و باز برنشستند و نامه خوانده آمد و فوج فوج لشكر ميآمد و مضمون نامه معلوم ايشان ميگرديد و زمين بوسه ميدادند و بازميگشتند.
و فرمان چنان بود علي را كه (بايد كه اوليا و حشم و فوج فوج لشكر را گسيل كند، چنانكه صواب بيند و پس بر اثر ايشان با لشكر هندوستان و پيلان و زرّادخانه و خزانه بيايد تا در ضمان سلامت بدرگاه رسد و بداند كه همه شغل ملك بدو مفوض خواهد بود و پايگاه و جاه او از همه پايگاهها گذشته.
(حاجب بزرگ گفت: نقيبان را بايد گفت تا لشكر بازگردند و فرود آيند كه من امروز با اين اعيان و مقدّمان چند شغل مهم دارم كه فريضه است تا آن را برگزارده آيد و پس از آن فردا تدبير گسيل كردن ايشان كرده شود فوج فوج ، چنانكه فرمان سلطان خداوند است. نقيب هر طايفه برفت و لشكر بجمله بازگشت و فرود آمد و حاجب بزرگ علي بازگشت و همه بزرگان سپاه را از تازيك و ترك با خويشتن برد و و خالي بنشستند؛ علي نامهيي بخطّ امير مسعود كه ايشان نديده بودند به بو سعيد دبير داد تا برخواند ، نبشته بود بخطّ خود كه: ما را مقرّر است و مقرّر بود در آن وقت كه پدر ما امير ماضي گذشته شد و امير جليل، برادر ، ابو احمد را بخواندند تا بر تخت ملك نشست كه صلاح وقت ملك جز آن نبود؛ و ما ولايتي دورسخت با نام بگشاده بوديم و قصد همدان و بغداد داشتيم كه نبود آن ديلمان را بس خطري و نامه نبشتيم با آن رسول علوي سوي برادر به تعزيت و تهنيت و نصيحت. اگر شنوده آمدي و خليفت ما بودي و آنچه خواسته بوديم در وقت بفرستادي، ما با وي بهيچ حال مضايقت نكرديمي و كساني را كه رأي واجب كردي از اعيان و مقدّمان لشكر بخوانديمي و قصد بغداد كرديمي تا مملكت مسلمانان زير فرمان ما دو برادر بودي، اما برادر راه رشد خويش بنديد و پنداشت كه مگر با تدبير ما بندگان تقدير آفريدگار برابر بود . اكنون چون كار بدين جايگاه رسيد و بقلعت كوهتيز ميباشد گشاده با قوم خويش بجمله، چه او را بهيچ حال بگوزگانان نتوان فرستاد و زشت باشد با خويشتن آوردن، چون بازداشته شده است كه چون بهرات رسد، ما او را بر آن حال نتوانيم ديد. صواب آنست كه عزيزا مكرّما بدان قلعت مقيم ميباشد با همه قوم خويش و چندان مردم كه آنجا با وي بكار است بجمله ، كه فرمان نيست كه هيچكس را از كسان وي باز- داشته شود و بگتگين حاجب در خرد بدان منزلت است كه هست، در پاي قلعت ميباشد با قوم خويش و ولايت تگيناباد و شحنگي بست بدو مفوّض كرديم تا به بست خليفتي فرستد و ويرا زيادت نيكويي باشد كه در خدمت بكار برد، كه ما از هرات قصد بلخ داريم تا اين زمستان آنجا مقام كرده آيد و چون نوروز بگذرد، سوي غزنين رويم و تدبير برادر چنانكه بايد ساخت بسازيم كه ما را از وي عزيزتر كس نيست تا اين جمله شناخته آيد ، ان شاء اللّه عزّ و جلّ) و چون اين نامه بشنودند همگان گفتند كه خداوند انصاف تمام بداده بود بدان وقت كه رسول فرستاد و اكنون تمامتر بداد، حاجب چه ديده است در اين باب؟ گفت: اين نامه را اگر گوييد ، بايد فرستاد بنزديك امير محمّد تا بداند كه وي بفرمان خداوند اينجا ميماند و موكّل و نگاهدارنده وي پيدا شد و ما همگان از كار وي معزول گشتيم. گفتند: ناچار ببايد فرستاد تا وي آگاه شود كه حال چيست و سخن خويش پس ازين با بگتگين حاجب گويد؛ گفت: كدام كس برد نزديك وي؟ گفتند: هر كس كه حاجب گويد. دانشمند نبيه و مظفّر حاكم را گفت: نزديك امير محمّد رويد و اين نامه بر وي عرضه كنيد و او را لختي پند دهيد و سخن نيكو گوييد و بازنماييد كه رأي خداوند سلطان بباب وي سخت خوب است و چون ما بندگان بدرگاه عالي رسيم، خوبتر كنيم؛ و در اين دو سه روز اين قوم بتمامي از اينجا بروند و سر و كار تو اكنون با بگتگين حاجب است و وي مردي هوشيار و خردمند است و حق بزرگيت را نگاه دارد تا آنچه بايد گفت، با وي ميگويد.
و اين دو تن برفتند، با بگتگين بگفتند كه بچه شغل آمدهاند كه بيمثال وي كسي بر قلعت نتوانستي شد. بگتگين كدخداي خويش را با ايشان نامزد كرد و بر قلعت رفتند و پيش امير محمد شدند و رسم خدمت را بجاي آوردند. امير گفت: خبر برادرم چيست و لشكر كي خواهد رفت نزديك وي؟ گفتند: خبر خداوند سلطان همه خير است و در اين دو سه روزه همه لشكر بروند و حاجب بزرگ بر اثر ايشان و بندگان بدين آمدهاند؛ و نامه بامير دادند. برخواند و لختي تاريكي در وي پيدا آمد. نبيه گفت: زندگاني امير دراز باد، سلطان كه برادر است، حقّ امير را نگاه دارد و مهرباني نمايد، دل بد نبايد كرد و بقضاي خداي، عزّ و جلّ، رضا بايد داد؛ و از اين باب بسيار سخن نيكو گفت و فذلك آن بود كه بودني بوده است ، بسر نشاط باز بايد شد كه گفتهاند: المقدّر كائن و الهمّ فضل . و امير ايشان را بنواخت و گفت (مرا فراموش مكنيد) و بازگشتند و آنچه رفته بود، با حاجب بزرگ، علي گفتند. و قوم بجمله بپراگندند و ساختن گرفتند تا سوي هرات بروند كه حاجب دستوري داد رفتن را و نيز مثال داد تا از وظايف و رواتب امير محمّد حساب برگرفتند و عامل تگيناباد را مثال داد تا نيك انديشه دارد، چنانكه هيچ خلل نباشد و بگتگين حاجب را بخواند و منشور توقيعي بشحنگي بست و ولايت تگيناباد بدو سپرد. حاجب برپاي خاست و روي سوي حضرت كرد و زمين بوسه داد.
حاجب علي وي را دستوري داد و بستود و گفت: خيل خويش را نگاه دار و ديگر لشكر كه با تو بپاي قلعت است بلشكرگاه بازفرست تا با ما بروند و هوشيار و بيدار باشيد تا خللي نيفتد. گفت: سپاس دارم و بازگشت و لشكر را كه با وي بود بلشكرگاه فرستاد و كوتوال قلعت را بخواند و گفت كه: (احتياط از لوني ديگر بايد كرد، اكنون كه لشكر برود و بيمثال من هيچكس را بقلعت راه نبايد داد.) و همه كارها قرار گرفت و قوم سوي هرات بخدمت رفتن گرفتند.