جویا تبریزی
منقبت ها
شمارهٔ ۱۴ - در منقبت امام علی نقی (ع)
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
زجوش سبزه و گل کرده ابر فصل بهار بساط مخمل گدوز پهن در گلزار هوای باغ جلوریز می برد دل را شود با باد چو بوی گل پیاده سوار به چنگ نغمه سرایان ز فیض آب و هوا چو بال طوطی گردیده سبز موسیقار قدم زند چو تماشایی به صحن چمن کند چو باد بهاری به روی گل رفتار ز بسکه بهره ور از مایهٔ رطوبت شد نمود موج هوا عقد گوهر شهوار درخت خشک ز موج نسیم شد سرسبز چنانکه از نفس عیسوی تن بیمار ز فیض باد بهاری شکفته مرغان را چو گل به گلشن کشمیر غنچهٔ منقار ز انبساط هوای نشاط افزایش همیشه خنده زند همچو کبک بوتیمار خوشا هوای دیاری که صرصر از خاکش برد شمیم گل و نسترن به جای غبار صفا پذیر شد از بس زمین این کشور ز بس لطیف بود خاک این خجسته دیار چنانکه شمع ز فانوس شیشه بنماید به باغ لاله نمایان شد از پس دیوار به هیچ دل نبرده ره غبار اندوهی که رفته موج هوایش ز آینه زنگار شکفتگی شده عام آنچنان ز فیض هوا که هیچ فرق ز پیکان نمانده تا سوفار کجاست لشکر اندوه و غم که هر رگ ابر بود زموج هوا همچو تیغ جوهردار ز شور خندهٔ گل در فضای این گلشن به گوش کس نرسد صوت نغمه های هزار رطوبت است ز بس با هواش چون مرجان زبس لطافت خاکش رگ زمردوار به زیر آب نهان است پنجهٔ خورشید زخاک سبزش پیداست ریشهٔ اشجار ز فیض آب و هوای بهار این گلشن به بار آمده شاخ شکوفه بر دستار به روی صفحهٔ آئینه از وفور نمو عجب مدان که دمد گل ز سبزهٔ زنگار خوشا لطافت این سرزمین که از خاکش چو مو ز آینه پیداست ریشهٔ اشجار هواش بسکه بود مشک بیز لبریز است چو نافه هر کف خاک چمن ز مشک تتار ز بسکه سبز شد از فیض آب و لطف هوا نمود هر کف خاش به رنگ برگ چنار بود به گلشن این بوستان عشرت خیز ترانه سنج چو منقار عندلیبان خار چنان وفور گل و لاله کرد سنگینی که خون لعل برون جست از رگ کهسار ز لطف آب و زفیض هوای جان بخشش نخورده سیلی بادخزان رخ گلزار ز داغ سینهٔ من باغبان این گلشن گرفته گویی تخم گل همیشه بهار درین چمن بود از حسن صوت بلبل را گره گشای دل غنچه ناخن منقار دلی چه سود که مانند غنچهٔ تصویر نگشت باز گره از دل ستمکش زار چنار ازان کف افسوس گشته سرتا پا که نیست رنگ دوامی به چهرهٔ گلزار ازان ز دل نتواند گشود عقدهٔ غم که هست پنجهٔ گل همچو دست بسته نگار گشاد کار ز تن پروران مجو زنهار که عقده نتواند گشود دست چنار مدار چشم مروت ز آسمان دورنگ مخور فریب وفا زین ستمگر غدار چو خار در تن ماهی نهفته از نیرنگ هزار خنجر در دشنه ای که برده به کار مباش ایمن از آن دل که از تو یافت شکست به شیشه ای که ز دستت فتاد پا مگذار به دل خورد چو خدنگت ز بسکه تنگ دلم شبیه غنچهٔ پیکان شود لب سوفار دلم به دامن مژگان ز جوش گریه فتاد چو آن غریق که طوفانش آورد به کنار به ذوق گریه چو دامم تمام اعضا چشم ز شوق ناله همه تن گلو چو موسیقار رسد به شوق نثار تو خونم از رگها به دامن مژه چو نهرها به دریا بار ز حرص پروری آخر ترا بدی زاید نشسته مرغ دلت بر فراز بیضهٔ مار گشاده خلق لب از بس به کفر نعمت، نیست دلی که نبودش از رشتهٔ نفس زنار ز اختلاط دو یکدل مجوی جز آرام به روی آینه استاده آب ازان هموار بود مضرت شاهان فزون ز سایر خلق چو تاجدار بود بیشتر بترس از مار کند چو عزم سفر بیشتر برد حسرت زدار دنیا آنکس که هست دنیادار عذار روز مکافات اهل نخوت راست کشد سری که بود مست باده درد خمار زند همیشه دم از عشق بوالهوس ز آنرو که داغ تست دل مرده را چراغ مزار مسافرانه زیم در جهان ندارد از آن به رنگ خامهٔ زین خانه ام در و دیوار چو تار چنگ رگ سنگ در فغان آید ز بسکه آهم اثر کرد در دل کهسار به آن خدای که سازد تصور مثلش به سومنات بدنها عروق را زنار به قادری که گل آتشین لاله دماند فشاند تا به دل کوهسار تخم شرار به آن یگانه که از بس بزرگی ذاتش عقول را نبود در حریم کنهش بار به مبدعی که ز کلک بدیع قدرت خویش کشیده بر ورق دهر نقش لیل و نهار به صانعی که درین کارگاه کون و فساد چهار عنصر ازو گشته مصدر آثار به خاک پای رسولی که گرد نعلینش کشد به چشم مه و مهر سرمهٔ انوار به حکم او که فلک را ازوست رتبهٔ سیر به حکم او که ازو یافت سطح خاک قرار به فیض گلشن قدر بهشت پیرایش که هست یک گل رعنای او خزان و بهار به زور بازوی شاه نجف امیر عرب وصی احمد مختار حیدر کرار به کان جود و جهان وقار و بحر سخا به مرتضی علی آن شیر بیشهٔ پیکار به زهرها که چشیدند آل پیغمبر به دردها که کشیدند ائمه اخیار به مصحف گل رویی که از نهایت شرم نسیم را نبود در حریم وصلش بار به بلبلی که ز روی صحیفهٔ غنچه کند همیشه دعایی صباح را تکرار به آن دلی که ز بس شوق درد غنچه صفت کشیده تنگ گل زخم یار را بکنار به خنده لب زخم نخورده نیش رفو به داغ و اشک یتیمان به ثابت و سیار به آن شهید که با داغ دل بخون غلطد چو لاله ای که بریزد به ساحت گلزار به عجز خاک نشین و به نخوت منعم به نارسائی طالع به دولت بیدار به ذوق لذت بیداد و زهر چشم عتاب به شوق گرسنه چشم و به نعمت دیدار به طفل غنچه که بیدار سازدش از خواب گلاب پاشبی شبنم به باغ صبح بهار به آن نسیم که از باغ رو به دشت نهد به آه عاشق بیدل ز یاد عارض یار به خندهٔ لب زخم و به عاشق خوشدل به بردباری خصم و به خاکساری مار به گوهری که بریزد ز دامن مژگان اسیر صبح بناگوش یار را به کنار به چشم مست نکویان به ساغر لبریز به زلف سلسله مویان به نافهٔ تاتار به بد شرابی یار و به بیقراری دل به تندخوئی آتش به اضطراب شرار به خنده ای که زند سر زمست صاف غرور به ناله ای که برآید ز سینهٔ افگار به تردماغی زهاد و خندهٔ لب گور به شب نشینی بی باده و چراغ مزار به انبساط لب یار و زاری عاشق به شور قهقههٔ گل به ناله های هزار به چاه غبغب خوبان که از وفور صفا برون تراود ازو آب گوهر شهوار به ذکر و فکر فقیری که از نهایت حرص بود ز حلقه بگوشان مالک دینار به نوک سوزن مژگان یار کز دلها به جنبشبی بتواند کشید نشتر خار به مهربانی مستان بزم در صحبت به کینه جوئی مردان رزم در پیکار به درگهی که به صد آه و ناله می آید به عشق بازی گل میخ او ز باغ هزار که آرزویی دگر در دلم ندارد راه به جز طواف در روضهٔ جهان وقار علی ابن محمد امام هر دو سرا خدیو دنیی و عقبی شه صغار و کبار تویی که هیبت قهرت بسان گریهٔ بید فکنده دست و دل شیر شرزه را از کار ز بیم شعلهٔ دشمن گداز شمشیرت رود ز رنگ به رنگی فلک ز لیل و نهار خورد به حکم تو گر دست روز موج بحار ز بحر سیل رود باز پس سوی کهسار به جسم دشمن دین تو در دم هیجا ز ضرب گرز گران سنگ و خنجر خونخوار بود زخم عیان استخوان خورد شده چو دانه ها که نمایند از شکاف انار فتاد سایهٔ تیغت چو در تن خصمت شکافت هر قلم استخوانش چون منقار ز تندباد خزان مهابت تو فتد به خاک پنجهٔ خورشید همچو برگ چنار ز بسکه تیغ تو سرها به باد داد، بود به رزمگاه تو هر گردباد کله منار چو کوه طور شود سنگ سرمه سرتاسر سموم قهر تو گر بگذرد سوی کهسار به عزم رزم چو بندی میان مردی را ز ضرب دشنهٔ دلدوز و تیغ آتشبار برآید از تن خصم تو جان غم فرسود چنانکه نالهٔ پردرد از دل افگار به دور شحنهٔ عدل تو شد زبان به قفا فتاد دیدهٔ نرگس اگر به ساق چنار به عهد روشنی رای تو چنار ز برگ عجب نباشد اگر آفتاب آرد بار ز بیم نهی تو هرگز ز کاسهٔ طنبور صدا نیامده بیرون چو چینی مودار فلک سریر خدیوا ملک غلام شها تویی که سایهٔ گرز تو در دم پیکار فکنده مغز پریشان کاسهٔ سر خصم چنانکه کافتد از فرق می کشان دستار ز پنچه اش چو بدید استخوان خصم فشار به یکدگر همه چسبید همچو موسیقار ز بسکه خشک شد از هیبت جلادت او ز زخم خصمش خون باز ماند از رفتار به دور ابر کف او به دامن افلاس چنین که ریخته پیوسته گوهر شهوار ز بسکه مایه ور از جنس ناروایی شد کسی به چشم طمع ننگرد به سوی بحار زند چو بوسه به شستش گه کمانداری رسد بهم لب سوفار تیر چون منقار یکی بود لب و دندان بسان مقراضش ز بس گزد لب افسوس خصم بدکردار زبان طوطی مدحت سرای خامهٔ من چو وصف تندی یکران او کند تکرار نقط ر صفحه جهد چون سپند از آتش به جنبش آید مسطر چو موج دریابار خوشا امید تو جویا که در نظر داری ثواب نعمت ز مدح ائمهٔ اطهار بصورت اند جداگر ائمه از احمد به معنی اند یکی با پیمبر مختار به چشم دید چو بینی به بحر متصل اند جدا اگر چه نمایند در نظر انهار به روضه ات که بود قبله گاه اهل یقین به رهنمونی طالع خوش آنکه یابم بار شوم نخست بدرگاه آسمان جاهت هلال وار سراپا جبین سجده گذار از آنکه هدیهٔ من لایق جناب تو نیست عرق فشان ز خجالت بسان ابر بهار کنم به خاک ره زایران درگاهت همین درر که بسفتم به دست عجز نثار پس از طواف تو چو رو به کربلا آرم در آن مطاف اجل تنگ گیردم به کنار بسر زنم گل آسودگی ز فیض حسین در آن زمین فلک قدر تا به روز شمار شها ثنای تو نبود مجال ناطقه ام مرا چه حد که توانم شدن مدیح نگار چو نیست مدح تو یارای من همان بهتر که آشنا به دعایت کنم لب اظهار گل سرسبد چرخ تا بود خورشید به گرد مرکز خاک است تا فلک دوار امیدم آنکه لگدکوب حادثات بود تن عدوی تو مانند خاک راهگذار چو این قصیده در آفاق طبل شهرت زد خطاب یافت ریاض المناقب از ابرار جویا تبریزی