جویا تبریزی
منقبت ها
شمارهٔ ۴ - قصیده در نعت آنسرور صلی الله علیه و آله
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
تن داد هر آن کو زغمت سوز و الم را چون شمع درین راه ز سر ساخت قدم را هر دم ز خجالت بود از رنگ به رنگی رعنائی رفتار تو طاووس ارم را من می روم از خویش تو سرگرم فغان باش ای ناله درین بزم سپردم به تو دم را از نالهٔ پرسوز خموشان تو آید چون گل کند از پرده دری گوش اصم را گردید سیه روی طمع زانکه به خواری پیوسته خورد سیلی ارباب همم را مگذر ز سر خاک نشینان به تکبر با چشم کم اینمجا منگر پایهٔ کم را هر کس دلش آبی خورد از خاک نشینی و قری نبود در نظرش مسند جم را تمکین تو چون آهوی تصویر ز شوخی در صورت آران نهان ساخته رم را در سینهٔ پرآزروم داغ تو دارد قدری که بود در کف افلاس درم را تا نرگس تو محضر قتلم بنویسد از هر مژه با خویشتن آورده قلم را چون پیلک ناوک گه بدمستی آن چشم بر چوب ببندد مژه اش دست ستم را چون ابر که از بحر بود مایهٔ فیضش مژگان من از خون دل اندوخته نم را برده ز خیال رخ زیبای تو چشمم فیضی که دهد نکهت گل قوت شم را تا نقد شکیبش بربایند بیغما در دل مژگان تو فشردند قدم را چون گریه کنم در غمش امشب که به چشمم سوز دل افروخته نگذاشته نم را دادند دو چشم تو بهم دست ز مژگان وز نو بنهادند ره و رستم ستم را بر اهل ریا نشتر طعن ست زبانم بر رگ نخورد زاهد پاکیزه شیم را بی نشئه فقر است سرش هر که بسنجد با جام سفالین گدا ساغر جم را دوریست که گر شائبهٔ صدق ندارد چون لقمهٔ بی شبهه توان خورد قسم را سودائی خط با رخ این ساده عذاران نقد دل و جان داده نهد رسم سلم را زاغیار شنیدم خبر آمدن یار چون در کشم این شربت آغشته به سم را از داغ تو دل در نظر پادشه عشق داده ز کواکب چو فلک شان حشم را جز من نگه مست تو با هر که ستم کرد در دیدهٔ انصاف ستم رفته ستم را خصمی دل و دیدهٔ عاشق زنخست است بسیار براندند به گل کشتی هم را سرمستم از اندیشهٔ سرجوش جوانی پیچیده تنم گرچه به خود دلق هرم را لیلی سیه خیمهٔ چشم است نگاهت کارآسته است از مژگان خیل و حشم را خال رخت افزوده به حسن خط سبزت چون صفر که افزاید از او پایه رقم را کم نیست که نشنیدنی از کس نشنیده است بسیار سزد شکر خداوند اصم را گلزار دل از سبزهٔ بیگانه بپرداز زین خاک فرح خیز بکن ریشهٔ غم را برده است غم سوء عمل زنده به گورم افشانده ام از بسکه به سر خاک ندم را شادم که امیدم سپر سهم مکافات کرده است شفاعتگری فخر امم را سلطان رسالت که به فرمودهٔ عدلش ناچار بود گرگ شبانی غنم را مخلوق نخستین چو بود جوهر ذاتت پهلو زده از قرب حدوث تو قدم را از لطف تو کرد آنکه به بر درع حمایت در خصمی او تیغ قضا باخته دم را فیضی که ز سروت چمن عرش بیندوخت از دست و کنار تو بود لوح و قلم را اعجاز تو بر خاک ره بندگی افکند اعیان عرب را و صنا دید عجم را پاس ادبم از مژگان داده سرانجام چون خامهٔ نقاش به راه تو قدم را از فیض فرحناکی عهد تو عجب نیست کز موج اثر چین نبود جبههٔ یم را در روز وغا خصم تنک حوصله ات راست بی بود نمودی که بو شیر علم را صبح از پی خونریزی اعدای تو تا حشر هر روز علم ساخته شمشیر دو دم را چون شیشهٔ ساغر نخورد خسم تو جز خاک بندد به خود از حرص به فرض ار دو شکم را سرگشته بود چرخ به گرد سر کویت تا حلقهٔ درگاه تو سازد قد خم را از واهمهٔ شحنهٔ نهی تو نمانده است اصلا اثر رنگ اثر روی نغم را نی کرده بسی شحنهٔ عدل تو به ناخن از نالش نخجیر هژبران اجم را زین نعمت ایمان که به خلق از تو رسیده است دست تو به معراج رسانیده کرم را نبود ز سر تاجوران و نمک حسن این مرتبه کز خاک در تست قسم را کی چاشنی نعمت اخلاص تو باشد در ذائقه بندگی انواع نعم را؟ آنی تو که گوش طلب کس نشنیده است هرگز ز زبان کرمت غیر نعم را آنی که به فرمودهٔ رای تو زداید زآئینه شب مصقل مه زنگ ظلم را آنی که چو در وصف روان بخشی خلقت بر صحنه کفم جلوه گری داد قلم را بر جادهٔ مسطر اثر معجز آن خلق چون قافلهٔ مور، روان ساخت قلم را وارست ز غم دل به جناب تو چو پیوست منشور نجات است به کف صید حرم را در معرکهٔ رزم خدنگ تو به اعدا داده است به انگشت نشان راه عدم را در مزرع خصم تو به فرض اربچرد نحل از شان عسل یافت توان لذت سم را در عهد تو هر گل که شکفتن کند آغاز باشد دهن خندهٔ گل باغ ارم را هر بیش بر دست سخای تو بود کم داده است به بیشی کرمت پایهٔ کم را از پرتو مهر آنچه رسیده است به سایه از سایهٔ دست تو رسد بخت دژم را در حضرتت استاده به پا خیل ملائک از دست ندادند ره و رسم خدم را ز امینت دوران تو بر خاک نریزد دست ستم حادثه تا خون بقم را ای سنگ دل آسان نبود طوف حریمش در ساحت کعبه نتوان دید صنم را صد شکر که تا پیشهٔ خود ساخته طبعم مداحی سلطان عرب، شاه عجم را با معنی من نسبت فرهنگ فلاطون چون نسبت صوری که به چاقیست ورم را هر شبه که سر برزده از دقت طبعم مالیده بسی گوش ادب جذر اصم را مداح توام می رسد از طبع دقیقم از ذیل قوافی بدر انداخته ذم را ای ختم رسل لطف تو بس شاهد جویا کز توبه کشیده است به سر جام ندم را آنروز مقدر که ببازند فلکها از باد فنا دیرک خرگاه و خیم را خواهم ز تو ای فخر امم بازنگیری زین بندهٔ عاصی نظر لطف و کرم را باشد به سر روز ز خور تا کله نور تا کرده شب داج به بر دلق ظلم را چون نقش قدم نقش جبین باد شب و روز بر درگه اقبال تو اصناف امم را دیگر ز تو امید من آنست که جاوید فیض از تو رسد مرجع اصناف امم را نواب نوازشخان آن کز اثر جود دائم کف سائل شمرد دست کرم را آن خان فلک رتبه که در وصف کمالش حالی شده این مطلع برجسته قلم را نسبت چون بذاتت نبود فصل و کرم را گیرند فراتر ز همه پایهٔ هم را آنی که سیاستگری شحنهٔ عدلت از سین ستم اره کشد فرق ستم را آنی تو که هرگز نخورد روی دل کس در عهد تو از دست قضا سیلی غم را آنی که به جرم دو زبانی ز سیاهی انصاف تو پیوسته بگل رانده قلم را امروز نباشد دگری جز تو مکرم تکریم نشاید مگر ارباب کرم را هر خامه که قاموس سخای تو نویسد در معنی لاثبت کند لفظ نعم را از عدل تو با یکدگر آمیزش اضداد در هیچ تنی ره ندهد ضعف هرم را امروز ز عدل تو زمانیست که عشاق از چشم بتان چشم ندارند ستم را در عهد تو عامست ز بس رسم فراغت آرام رگ خواب بود نبض سقم را در دور تو کس نیست که سرمست غنا نیست پیموده ز بس همت تو جام کرم را زآغاز جهان چشم فلک دیده در این عهد از معدلتت آشتی گرگ و غنم را در دم شود از مرحمتت طالع مسعود گر سایهٔ لطف تو فتد بخت دژم را مشهور جهانی تو به شمشیر و سخاوت حاتم شده گر شهرهٔ آفاق کرم را در معرکهٔ لاف ستانده است به نیرو مردانگیت نطع هژبران اجم را گیرد غضبت پیه دو چشم عدو آنگاه سازد بهمان بهر شگون چرب علم را امروز درین کشور اگر هست رواجی باشد ز دل و دست تو شمشیر و قلم را از خجلت شمشیر تو پیش از دو نفس صبح هرگز ننموده است علم تیغ دو دم را نرگس سر از آنرو به ته افکنده که پیوست شرمندگی از خامهٔ تست اهل قلم را در عین بکا خشک کند آتش قهرت در دیدهٔ بدخواه تو چون آینه نم را سالم نگذارد شرر قهر تو چون شمع از جسم بداندیش تو تا مغز قلم را ‏ خواهم که خدا روی به دولت بگشاید زین درگه امید عرب را و عجم را جویا تبریزی