سعیدا یزدی
قصیده ها
شمارهٔ ۱۱: به چشم خلق شود تا عزیز گرد رهش
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
به چشم خلق شود تا عزیز گرد رهش کشد به دیدهٔ خود سرمهٔ سلیمانی چها گذشته به دور خطش ز دل ها زلف مگر کند به صبا شرح این پریشانی وگرنه کیست که با صد زبان ادا سازد بیان به غیر سخن رمزهای پنهانی زمین فلک شد و گردون گشود دامن خویش چو کرد کوکب بختش ستاره افشانی چهعقده اش ز خم و پیچ و تاب بگشاید کسی که بسته بر آن زلف، دل به آسانی چو خار می خلدم گل در این چمن بی او که می کند به دلم برگ غنچه، پیکانی گذشته ناوک اعجاز او ز چشم عدو نشسته در دل دشمن به قصد ویرانی که بیخ کفر کند از زمین سینهٔ آن عمارت دگر انگیزد از مسلمانی به بوی جعد تو سنبل گشوده کاکل خویش به یاد حسن تو گل می کند گلستانی به دوستان تو جنت گشاده دکان را به امتان تو بازار حسن ارزانی چه احتیاج به روی کتاب، علم تو را که خوانده ای تو به اعجاز، خط پیشانی برای آن که کند بحر، ذکر خیر تو را گرفته است به کف سبحه های مرجانی هزار و هشت کم از صد گذشته از عهدت هنوز در همه آفاق حکم می رانی چه الف و صد که هزاران سال دگر گذر کند که نگردد شریعتت فانی به حشر هم ره و رسم تو برقرار بود ز روی شرع کند کار، حکم یزدانی تو بر سریر سعادت بخسب با صد ناز که چاکران تو هر سو کنند سلطانی حجازیان همه اهل صفا شدند و سرور که شد مقام ظهور تو بیت ربانی به سوی کعبه از آن پنج وقت، خلق خدا ز شش جهت به زمین می نهند پیشانی به یک گرفتن نام تو پاکباز شدند که عمرها به بتی کرده اند رهبانی کند به روز جزا دامن شفاعت تو به سر کشیدن عفو و کرم گریبانی کند تلاطم عشق تو هر زمان از دل به سوی دیده عروج و به دیده عمانی به ذوق آن که نثارت کند جواهر اشک دو دیده ام شده سرگرم قطره افشانی به آن امید که روز جزا تویی نوحم کند دو دیدهٔ من تا به حشر، طوفانی به کیش من ز سرانجام هر دو کون اولی تو گر پسند کنی بی سر و سامانی از آن جهت که به ایتام رحم فرمودی کند سحاب به اولاد خاک، پستانی از آن که رؤیت تو نقد نیست امروزم فتاده جان به تنم همچو جنس تاوانی ولیک بلبل طبعم به یاد آن گل روی همیشه فکر سخن دارد و غزلخوانی پیام گوش تو را هر زمان به دل آرم که تا ز بحر سخن در کشم به آسانی به این تسلی خاطر قبول جان کردم که در خیال، تویی نیست جز تو می دانی اگرچه نام تو بردن ز من روا نبود که کفر را نرسد حرف از مسلمانی تو، صبح عالم قدسی و آفتاب دو کون من فقیر، شب تار و شام ظلمانی ز فیض صبح تو شامم امید آن دارم که بگذرد شب و گردم چو روز نورانی نظر به حال سعیدا کن و دریغ مدار چو سفرهٔ کرم خویش را بیفشانی به خوی و بوی و به افعال من مگیر و ببخش که لازم است سگی خانه را به دربانی سعیدا یزدی