آذر بیگدلی
حکایت ها
شمارهٔ ۴۸ - حکایت: جهانگردی از خیل کارآگهان
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
جهانگردی از خیل کارآگهان سیاحت همیکرد گرد جهان ره افتادش، از انقلاب سپهر شبانگه بدریای مغرب چو مهر نظر افگنان شد بدریا کنار مگر عبرتی گیرد از روزگار بصیادی افتاد چشمش نخست که هر صید را کرده دامی درست همه ماهی تازه و نغز و پاک گرفتی ز آب و فگندی بخاک نشسته به پهلوی آن صید گیر یکی سرو قد دختر دلپذیر چوماهی عیان دختر اندر میان ز اطراف او ریخته ماهیان تو گفتی که در برج حوت آفتاب کشیده است از چهره ی خودنقاب! پدر هر چه ماهی کشیدی بدام بخاکش کشاندی بسعی تمام دگر باره آن دختر محترم در آبش فگندی ز راه کرم بپرسید سیاح از آن ماه چهر که ای مهر روی تو در جان مهر مکن ضایع اینگونه رنج پدر بودناخلف، دزد گنج پدر چنین گنج ضایع پسندی چرا؟! گره کو گشاید، تو بندی چرا؟! بپای پدر بایدت سر نهاد که از ماهی ای ماه قوت تو داد نه آخر تو را مایه از گنج اوست؟! نه آخر تو را راحت از رنج اوست؟! پدر را که شد رنج کش زینهار مرنجان که رنجاندت روزگار! بپاسخ چنین گفتش آن نوش لب که: دورم مدان زینهار از ادب نیم ناخلف، نیست خونم هدر؛ کزین پیشتر گفت با من پدر که: صیدی که،غافل شد از ذکر حق بود دام صیاد را مستحق چنین صید، بر خود پسندم چرا؟! دل خود، باین قوت بندم چرا؟! گرفتم که قوتی جز این نیستم ز جوع ار بمیرم، حزین نیستم چرا قوت من گردد این صیدخام؟! که از حق شود غافل، افتد بدام؟! پدر را گرین قوت بهر من است شکر داند او لیک زهر من است! آذر بیگدلی