آذر بیگدلی
حکایت ها
شمارهٔ ۳۸ - حکایت: شنیدم یکی از بزرگان عصر
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
شنیدم یکی از بزرگان عصر نشستی بزرگانه بر بام قصر سران ولایت در آن آستان بمدحش نشستند همداستان گشادی بکار عدالت چو دست فگندی بر ایوان کسری شکست همی کند بنیاد ظلم از زمین بیسر یسار و بیمن یمین چو نقش کرم دیدی از خاتمش بدریوزه پیش آمدی حاتمش همی ریخت آن ابر بحر کرم بجیب و کنار فقیران درم بخیلی در آن آستان راه داشت ز جودش بدل خون، بلب آه داشت! ز جودش بهر کس رسیدی رسد شدی تنگدل آن بخیل از حسد ولی در گلو گریه بودش گره نیارستی از بیم گفتن: مده! نبود آگه آن داور بیهمال که از وی بخیل است آشفته حال مگر شکوه بردش یکی بامداد که دوشم یکی سفله دشنام داد غلامان بفرمان آن دادخواه رساندند آن سفله بر پیشگاه بدلجویی عاجز سینه ریش بجوشید بر سفله آن رحم کیش ز عدلش عتابی باندازه کرد جهان از عدالت پر آوازه کرد باو داد دشنام چون مرزبان بخیل آمدش این سخن بر زبان که: ای داور افغان ز اسراف تو بسی شکوه دارم ز انصاف تو گر این است داد و دهش مر تو را نیارم دگر روی بر در تو را تو خود هر چه هر جا بهر کس دهی بمن داغ چون شعله بر خس نهی دهی گر چه دشنام، درد آیدم بجان رنج و بر دیده گرد آیدم بگیر از کرم دست درویش را میفگن ز پا بنده ی خویش را نمیرم گر از جودت ای گنج بخش نتازد اجل بر من از کینه رخش مکن جود و، جان من از من مگیر؛ دریغ است، خونم بگردن مگیر! چنین گفتش آن عدل پرور خدیو که : ای از دمت گشته دیوانه دیو شود زنده گر صد کس از جود من یکی گر بمیرد، بود سود من چو صد کس شود زنده یک کس هلاک ز دیوان روز حسابم چه باک؟! آذر بیگدلی