آذر بیگدلی
حکایت ها
شمارهٔ ۳۴ - حکایت: شنیدم ز شیبانیان غیور
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
شنیدم ز شیبانیان غیور مگر ارقم بن کلیب از غرور بشورید بر معن بن زایده زیان دید از آن کار بیفایده بیازید چون بر زبر دست دست ز دست زبر دست دستش شکست هنوز آتش کین شان بود گرم برافروخت رخسار ارقم ز شرم به تنهایی آمد بدربار معن که تا جانش آساید از تیر طعن ازو معن پرسید کای ذوفنون بگو تا چه آوردت اینجا کنون؟! گر آوردت اینجا دلیری و زور هم ازپای خود آمدستی بگور و گر چاپلوسیت آورد، ریو؛ فرشته نلغزد بافسون دیو زمین بوسه زد ارقمش پیش تخت که فیروزه تختی و فیروز بخت بدین در نیاورد دامن کشم جز امید بخشایش و بخششم کنون کز گنه لب گزان آمدم بر این آستان، فرد از آن آمدم که دانی نزد سر خطائی ز کس بجز من ازین بیگناهان و بس گرت عدل گردن فرازی کند سرم بر سر نیزه بازی کند ورت عفو خندد بروی گناه بس آید بر این آستان عذر خواه رخ معن از این عذر چون گل شکفت بروی گنه کار خندید و گفت که: هان خاطر ای ارقم از غم رهان گذشتم ز جرم تو و همرهان فشاندش بسر گنج در پای رنج نشاندش چو ماران ارقم بگنج آذر بیگدلی