آذر بیگدلی
حکایت ها
شمارهٔ ۳۳ - حکایت: شنیدم دو کس با هم از دوستان
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
شنیدم دو کس با هم از دوستان برفتند از ایران بهندوستان یکی پا چو مارش فرو شد بگنج یکی ماند در کنج محنت برنج غنی بیوفا بود و مسکین غیور بریدند از یکدگر مار و مور ره صبحت شهر تاشان ببست فراخی دامان و تنگی دست نه آن یاد این کردی از اشتغال نه این نام آن بردی از انفعال نگشتند یکروز با هم ندیم فراموش کردند عهد قدیم همان کش ز افلاس شد تیره بخت بر او آسمان کار بگرفت سخت بماند از نم اشک پا در گلش اثر کرد بر دیده درد دلش جهان بینش از درد بینور شد ز چشمش بدو نیک مستور شد در آن روز کز بیم فقر آن جوان سوی هند گشتی ز ایران روان همه خاک آن سرمه پنداشتی وز آن، روشنی در نظر داشتی در آخر شد از اختر تیره آه بآن سرمه عالم بچشمش سیاه مگر روزی از روزها بیگمان بیک مجلس افگندشان آسمان نشستند پهلوی هم ز اتفاق گه از وصل گفتند و گاه از فراق شنفتند و گفتند بسیار حرف چو آمد بسر قصه های شگرف بمحتاج گفتا خداوند کنز نه از رای دلجویی، از راه طنز که: گر نعمتی گیرد از کس خدای دهد نعمت دیگر او را بجای بگو کز تو اکنون چو بگرفت چشم چه دادت؟ خروشید و گفتا ز خشم: بود این به از چشم روشن بسی که روی منافق نبیند کسی نخواهم شود تا کسی کس مرا نمی بینمت رو همین بس مرا آذر بیگدلی