آذر بیگدلی
مثنوی ها
شمارهٔ ۱ - ساقی نامه: بیا ساقی، آن جام خورشید فام
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بیا ساقی، آن جام خورشید فام که مانده است بر وی ز جمشید نام بمن ده بپایان پیری مگر ز سر گیرم این دور کآمد بسر بیا ساقی، ای در کفت جام جم چو بالای فرق فریدون علم تو را زیبد آن کاویانی درفش که سیمینه ساقی و زرینه کفش بمن ده که چون کاوه خیزم ز جای سر تاج ضحاک سایم بپای ز دل، درد دیرینه بیرون کنم؛ تماشای فر فریدون کنم بیا ساقی، آن مایه ی کین و مهر که افروخت از وی منوچهر چهر بمن ده، که از سوک آیم بسور کشم کینه ی ایرج از سلم و تو ر بیا ساقی، آن نوشداروی می که درخواست رستم ز کاووس کی بمن ده، که سهرابیم زخمناک پدر کرده پهلویم از تیغ چاک بیا ساقی، آن آب چون آفتاب که سرخ است چون تیغ افراسیاب بمن ده، که از جان برآرم خروش چه خون سیاووش آیم بجوش شناسد هر آنکس که بیهوش نیست که می، کم ز خون سیاووش نیست بیا ساقی، آن جام کیخسروی بمن ده، دهم تا جهان را نوی بگویم چهار دیده ز آیین او جهن بین من، چون جهان بین او تو را راز آینده گفتن هوس مرا آنچه دیدم، بر او رفته بس بیا ساقی، آن نار پرورده را که خوش کرده گلنار گون پرده را بمن ده، که ترک فلک بیگناه چو بیژن فگندم بچاه سیاه مگر دختر رز بدلداریم کند چون منیژه پرستاریم بیا ساقی، آن جام لهراسپی مکلل چو اکلیل گشتاسپی بمن ده، که رویی تن از پور زال ندید آنچه دیدم از این پیر زال! بیا ساقی آن ساغر ده منی بمن ده، که دارم سر بهمنی مگر گام ننهاده در کام مار ز زابل کشم کین اسفندیار بیا ساقی، امشب درین گلشنک می روشنم بخش چون روشنک که از خون دارا بود غازه اش سکندر شود مست از آوازه اش مگر کین دارا ز گردون کشم درفش سکندر بهامون کشم بیا ساقی، آن جام آیینه رنگ که دور از سکندر گرفته است زنگ بمن ده، که صافی کنم سینه را برون آرم از زنگ آیینه را بیا ساقی، آن می که شاه اردشیر کشیدی و کشتی بشمشیر شیر بمن ده، که کرمان بدود و بداد ستانم بیک هفته از هفت واد بیا ساقی، آن می که بهرام خورد بشیر افگنی از میان تاج برد بمن ده، ز من بشنو آن سرگذشت که بهرام در گور و، گوران بدشت بیا ساقی، آن کاسه ی کسروی که بخشد تهی کیسه را خسروی بمن ده، که ساغر ز دستم فتاد بطاق دل از غم شکستم فتاد بیا ساقی، آن جام لبریز را شکرریز کن نام پرویز را بمن ده همه مه چه غره چه سلخ که شیرین کند کام تلخ آب تلخ نمانم دگر در دل از فاقه رنج گشایم از آن هفت خط هشت گنج بیا ساقی، آن شمع آتشکده ز شمع رخ اندر دل آتش زده از آن آتش تر، که زردشت داشت از آن ساغر زر، که در مشت داشت بمن ده که روغن ندارد چراغ بود خشکم از آتش دل دماغ(؟!) بیا ساقی، آن آفت کبر و ناز بمن ده، که آسایم از هر دو باز چکاند بکام آن، گر از وی دمی رساند بلب این، گر از وی نمی هم اشعث شود شهره نامش بجود هم ابلیس آرد بر آدم سجود بیا ساقی، آبی که روز نخست ز گرد عدم خاک آدم بشست بمن ده، که خیزم بشکر وجود بپروردگار خود آرم سجود بیا ساقی، آن کشتی نوح را بیا ساقی، آن راحت روح را بمن ده، که دردم ندارد پزشک فتادم بطوفان ز سیل سرشک بیا ساقی، آن می ز خوان خلیل کز آن تندرستی پذیرد علیل بمن ده،کز آن آب کوثر سرشت کنم نار نمرود باغ بهشت بیا ساقی، آبی که آتش وش است بمن ده، که نه آب و نه آتش است گر آبست، از آن خانه روشن چراست؟! ور آتش، از آن بزم گلشن چراست؟! همانا که آمیخت دردی کشی ز خضر آبی و از خلیل آتشی بیا ساقی، آن جان نواز جهان که نوشید خضر از سکندر نهان بمن ده که از دست کشتی شکن خرابی کنم در خرابات تن چنان کاو زد آتش بحکم قدر پسر کشت کاسوده ماند پدر دهم رنگ من نیز ناگشته مست بخون جگر گوشه ی تاک دست مباد از خمار آردم سر بدرد کند عاقبت، آنچه باید نکرد بیا ساقی آن می ز جام بلور که چون آتشش دید موسی به طور بمن ده، که تا خامه ی بی بها کنم چو ن عصای کلیم اژدها بیا ساقی، آن روح پرور سبو که مریم شد آبستن از بوی او چو عیسی بمن ده، دو جام صبوح که بر خاک آدم دمم تازه روح بیا ساقی، آن یوسف می بمن که دارد ز مینا بتن پیرهن از آن چون شمیمم رسد بر مشام شناسم چو یعقوب صبحی ز شام بیا ساقی، آن می که چون مایده برندان شب عید شد عایده بمن ده که سی روز شد روزه ام بهر در مگردان بدریوزه ام بیا ساقی، آن بکر چون حور عین که در خم سر آورد یک اربعین بمن ده، که چل ساله تنهاییم فگند از فلک طشت رسواییم بیا ساقی، آن می که چون سلسبیل سرشتی ز کافور و از زنجبیل بمن ده، که آتش بجانم گرفت دل از گرم و سرد جهانم گرفت بیا ساقی، آن مایه ی ایمنی کز آن دوستی خاست، نه دشمنی بمن ده، که از کین گرایم بمهر بجامی کنم آشتی با سپهر بیا ساقی، ای چشمت از می خراب دریغت چرا آید از تشنه آب؟! مگر نیست در گوشت از میفروش که جامی بنوشان و جامی بنوش وگر بینی ای ماه خورشید جام که در خورد من نیست جام تمام از آن جام کش نیمه خوردی بده اگر صاف حیف است، دردی بده! بیا ساقی، ای حسنت آشوب شهر گوارا ز شیرین زبانیت زهر بشیرین گواری می تلخ خور مخور غم، که تلخ است والحق مر بیا ساقی، آن جام گلنار رنگ کش از بو چو بلبل خروشید چنگ بمن ده، که بوی گلم آرزوست خروشیدن بلبلم آرزوست بیا ساقی، آن جام فیروزه گون چو فیروزه در دست دارد شگون بمن ده، که فیروزیم آرزوست همه روزه، این روزیم آرزوست بیا ساقی، آن می کز آن صبحگاه شود مهر روشن چو از مهر ماه بمن ده که نه ماه جویم نه مهر بخندم برفتار گردان سپهر بیا ساقی، آن می که هوش آورد دل خفتگان را بجوش آورد بمن ده که هشیاریم آرزوست از این خواب، بیداریم آرزوست بیا ساقی، آن می که پیر مغان فرستاد اصحاب را ارمغان بمن ده که صبح است و وقت صبوح خروس سحر گفت: الراح روح بیا ساقی آن مومیائی می که جوید شکسته درستی ز وی بمن ده که پیمانه ی دل ز دست فتاد و چو پیمان مستان شکست بیا ساقی ای باغبان بهشت سرجوی بگشا که خشک است کشت بده آبی، این کشت پژمرده را بجوش آور این خون افسرده را بیا ساقی، آن می که دی داشتی وز آن جستی اسلام و کفر آشتی بمن ده، که از کعبه آیم بدیر هم شان بهم صلح و الصلح خیر بیا ساقی، آن کیمیای مراد که هر کو خورد، نارد از فاقه یاد بمن ده، که از دست تنگی رهم بزور زر، از زرد رنگی رهم بیا ساقی، آن داروی نوش بهر که داروی درد است و تریاق زهر بمن ده، که افعی غم جان گزاست بغم گر نهم نام افعی سزاست بیا ساقی ای نرگست نیم خواب بلب تشنگان ده ز خون خم آب همه شب چو ز اندوه خواب آیدم همه روزه، چون روزیی بایدم بخشت خمم، به ز زانوت سر بلب خون خم، به که خون جگر بکش ساقی، از جام زر آب رز اگر نقل خواهی، لب خود بمز ورت جام زر نیست، پر کن سفال؛ که می از سفالم خوش آید بفال بیا ساقی امشب که بر روی تو مه نو ببینم چو ابروی تو که بست از چه ابر بهاری تتق همان مینماید هلال از افق چو سیمین کلیدی که شبهای عید گشایند میخانه ها ز آن کلید و یا دست ناهید را مشگراست که گوش سپهر از نوایش کر است گرفته دف لاجوردی بکف همی ساید انگشت سیمین بدف بیا ساقی آن جام کش می فروش تهی کرد از لعل گون باده دوش سحر پیش میگون لب آرش چو کی که چون غنچه لبریز گردد ز می آذر بیگدلی