آذر بیگدلی
قصیده ها
شمارهٔ ۲۳ - در تهنیت فرزندان فرماید
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
صباح عید صبوحی طلب، صحیح و سقیم یکی بفتوی عقل و، یکی بحکم حکیم کشیده رخت بمیخانه، چون به کعبه حجیج دویده هر سو مستانه، چون بباغ نسیم بناگه، از طرفی شد، عمارتی پیدا؛ نهاده هندوی بامش بسر ز خور دیهیم فشانده ابر بهارش، بصحن و بام گلاب؛ رسانده باد شمالش، بهر مشام شمیم! ستاده مردم، در منظرش، چو چشم ایاز؛ گشاده بر رخ رندان درش، چو دست کریم! نه حاجبیش، چو درگاه خسروان غیور؛ نه مانعیش، چو خرگاه خواجگان لئیم درون شدند نهاده بسینه دست ادب بپا ستاده فگنده بپا سر تسلیم ز کنج چشم، نظرکرده محفلی دیدند تبارک الله آراسته چو باغ نعیم! بنغمه، هر رگی از چنگ، حنجر داود؛ بنشأه، هر خمی از باده، چشمه ی تسنیم! بیک پیاله، در آن بزم، دشمنان کهن؛ زده ز مهر بهم دم، چو دوستان قدیم! چهل خم، از دو طرف، هر یکی فلاطونی بسر رسانده چهل اربعین برای قویم چه ساقیان، همه اشراقیان زانو زن بپای هر خم، بهر تعلم و تعلیم امیر مصطبه، بر صدر صفه کرده مقام؛ گدای میکده بر آستانه گشته مقیم بقدر حوصله، هر یک تهی ز می کرده؛ گدا سبوی سفال و، امیر ساغر سیم! فتادشان چو نظر بر جمال پیر مغان ازو شدند صبوحی طلب پس از تعظیم زدند بوسه بدستش، چو دادشان جامی گرفته هر دو، وزان جام، خورده هر یک نیم صحیح، رست ز غم، چون ز ذبح اسماعیل؛ سقیم، جست بجان، چون ز نار ابراهیم من از نظاره ی این خاصیت ز می بودم غریق لجه ی حیرت، که محرمی ز حریم بشارت عجبم داد، اشارتش ناگاه که شاد زی که جهان آفرین ز لطف عمیم ز یک افق، دو درخشان هلال بنمودت چو ماه چارده هر یک چراغ هفت اقلیم ز حسن، هر دو چو در یتیم میمانند؛ خدا کند که نمانند در زمانه یتیم ازین نوید، چو شد روشنم دو دیده؛ دوان شدم بخانه پس از شکر کردگار کریم قماط هر دو کشیدم ببر، تعالی الله یکی دمش چو مسیح و یکی کفش چو کلیم عیان ز جبهه ی بی چین هر دو، خلق حسن نهان بسینه ی بی کین هر دو، قلب سلیم مصاحبان متنعم، چو من ازین نعمت؛ نشسته پهلوی من بر بساط ناز و نعیم یکی ربود یکی را و گفتش: اسماعیل یکی گرفت یکی را و، خواندش : ابراهیم عیان ز پای یکی باد، د رحرم زمزم روان ز دست یکی باد بر سپهر حطیم شوند سایه فگن این دو نخل و، میوه فشان؛ باقتضای کرم، نه باهتزاز نسیم قدم، که بود ز بار ملال خم، چون دال؛ دلم، که بود ز تنگی دل چو حلقه ی میم بجلوه، دالم الف شد، بخنده میمم سین نوید داد چو پیکم از آن دو پیکر سیم بسوک و سور، چو رسم است کآدمی افتد بفکر همدم دیرین، بیاد یار قدیم بدان شدم که دهم آگهی صباحی را ازین عطیه که دیدم ز کردگار کریم چرا که دوست چو شد دوست را بسوک شریک بود دریغ نباشد اگر بسور سهیم نوشته نامه سپردم بقاصد و گفتم؛ که: ای ز پیروی تو، شکسته پای نسیم برو ز ساحت قم، تا بخطه ی کاشان؛ که کرد ایزد ایجاد آدمش ز ادیم ز من بگو به صباحی: ای آنکه از گیتی تو را بود چو شریک خدا عدیل عدیم بعیش کوش و بشادی گرای، کت شب عید دو تازه دوست خداداده رفته از شب نیم بشوق دیدن تو آمده ز کتم عدم دوان گرفته سر هر دو بر قدم تقدیم خیالم اینکه به تعیین وقت آن میلاد بلوح چرخ کنم نقطه نقطه را تقسیم ولی ز دیدن ایشان و، از ندیدن تو؛ که آن دلیل امید است و این نشانه ی بیم ز اشک شادی و غم، دیده ی رهی نشناخت سطور اسطرلاب از جداول تقویم کنون، تو زایچه از زیجشان برون آور که در کف است ز علمت کفایه التعلیم اگر نه طبع دقیقت گشاید این عقده بزیرکان که کند این دقیقه را تفهیم؟! دگر گذشته بسی کز توام نخوانده کسی قصیده یی، غزلی، مصرعی، چو در نظیم! بفکر بکر تو، روح القدس چو هم نفس است؛ لب تو روح دهد هر نفس بعظم رمیم مبند لب ز سخن، تا جهانیان دانند نه عیسی است فرید و نه مریم است عقیم دگر چرا شده همصحبتان فراموشت که یادشان نکند هیچگه دلت ز صمیم؟! چرا نه، گر دل سختت چو صخره صماست؛ عزیمت سفر قم نمیکنی تصمیم؟! نه آستانه آل پیمبر است این شهر؟! کبوتران حرم چون فرشته گرد حریم؟! هر آستانه که بینی، چو نیست بی خس و خار مکن کناره ز خلقش بعذر خلق ذمیم وگر ز من، بخصوصت بود دل آزرده مگیر بر من جرم نکرده، ای تو حلیم! جدا ز بزم وصال تو، ای رفیق شفیق که همزبان فصیحی و، هم نشین فهیم مرا بود همه گر پادشاه عصر جلیس مرا بود همه گر فیلسوف عهد ندیم همی در انجمنم، زان بود عقاب شدید؛ همی بخلوت، از نیم بود عذاب الیم! فضای جنت بیتو، مرا چو قعر سعیر ز لال کوثر ببتو مرا چو شرب الهیم خدا گو است، که امید وصل جان بخشت گرم نه روح دمد دمبدم بعظم رمیم به پنجروزه حیات، از سپهر مضطربم ؛ چو مفلسی که شد از خواجه لئیم غریم ز من شنو، مشو اندیشه ناک اگر شنوی که پا نهاده برون دشمنان تو ز گلیم من و، چو من دو حقیری، که دوستدار تواند؛ چو شب رسد نفس گرممان بعرش عظیم ز نیم سنگ به پیمانه ی حیات کسی که خوانده ایزدش از جرم خصمی تو زنیم سر عدوی تو، گر سود بر فلک؛ سودی نباشدش، که شد آهم شهاب دیو رجیم رسد بچرخ چو آهم که برفروخت چو برق چکد ببحر چو اشکم که گرم شد چو حمیم شود چو اخگر افسرده روی شعری شام شود چو مجمر تفسیده پشت ماهی سیم بود الهی پیوسته تا بود بسپهر ز آفتاب گهی مه نحیف و گاه جسیم قد حسود و دل حاسد تو در عالم دوته، چو حلقه ی جیم و، سیه چو نقطه ی جیم! همش ز موجه ی طوفان نوح خانه خراب همش ز صرصر طوفان عاد گشته حریم آذر بیگدلی