آذر بیگدلی
قصیده ها
شمارهٔ ۹ - قصیده در مدح سید احمد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
الا ای معنبر شمال مورد که جسم لطیفی و روح مجرد گهی از دمت، دلگشایی معاین؛ گه از مقدمت، جانفزایی مشاهد هم از تست، روی شگرفان مصفا؛ هم از تست، موی عروسان مجعد! ز انفاست، ای مایه ی زندگانی؛ که قصر حیوة از تو باشد مشید شوند امهات درختان حوامل بنات نبات از حوامل مولد شمرهای لبریز، در تیر و در دی؛ ز سبزه مخطط کنی، از یخ امرد گهی از تو شیرازه ی گل مجزا گهی از تو اوراق لاله مجلد نه صباغی، اما درین سبز گلشن؛ که طاقش گه ازرق بود گاه اربد ز تو خیری اصفر بود، برگش اخضر ز تو لاله احمر بود داغش اسود ز تو بارگاه بلند سلیمان فگندی همی سایه بر فرق فرقد تویی پیک یعقوب و یوسف، ز یاری نیارد کسی ره کند بر تو مسند ز کنعان بری جانب مصر نافه ز مصر آوری سوی کنعان طبرزد گهی بر دمی در تن خاک مرده ز تو روح تا زنده گردد مجدد گه از جیب شاخ، آفتاب گل آری؛ گه آبش چو لؤلؤست، رنگش چو بسد نخوانم تو را، عیسی و موسی؛ اما تویی عیسوی دم، تویی موسوی ید بشکرانه ی اینکه مطلق عنانی نه چون من بدام است پایت مقید نه مشغول چون من، به اندوه هجران؛ نه مأخوذ چون من، بقیدی مشدد نه مخذول چون من، بخذلان غربت؛ نه محبوس چون من بحبس مؤبد سوی فارس، قصد ار بود از عراقت فیا خیر قصد و یا خیر مقصد در آن خاک، شیراز شهری است شهره که از سبزه دارد بساط ممهد سقی الله چه شهری، چو بحر و چه بحری؟! که جزرش نه پیداست از لطمه ی مد ایا دی هر دادی، آنجا مهیا متاع اقالیم، آنجا منضد جهان تیره، و آنجاست روشن چراغی؛ که هر قاصیدی را رساند بمقصد چراغش مزاری که چون مهد شاهان در آن خفته بن موسی کاظم احمد همان قطب الاقطاب، کز شوق گردش مه و مهر، گردند دایم چو فرتد بنازم بمعمار طاق رواقش که یک گنبد افزوده بر هفت گنبد بآن شهر شو، کاصفیا راست مسکن بآن شهر رو، کاولیا راست مرقد مگر خضر، پیوسته آنجاست ساکن؛ که هر گمشده شد در آن خاک مهتد بهر مصطبش، با دل پاک مستان؛ بهر مسجدش، روی بر خاک مسجد بهر گوشه، مخموری افتاده از پا بهر صفه درویشی افگنده مسند چو در بزم اهل دلش بار یابی چو در جرگه ی بیدلان راهت افتد ز من ده سلامی، ز من بر پیامی بمجد دم احمد نسب، سید احمد که ای سید صاف طینت که داری باسم و برسم ارث از جد امجد نشان سیادت، ز خلق تو لایح حدیث سعادت، بذات تو مسند من رو صف ذات تو کردن، نیارم؛ نه ذاتت محاط و، نه وصفت محدد چگویم که دور از تو چون است حالم شب و روز دل خون ز غم، دیده ارمد غمی داشتم، روزی از هجر یاران نه از امس آگاه بودم، نه از غد که از دوستان، دوستی آمد از وی شنیدم که با دوستان مؤید کشیدی به شیراز رخت از صفاهان ز احبابت از پی جنود مجند گزیدی سفر با رفیقان و رفتی به شیراز و از آذرت یاد نامد در آن نامه کآورده بود، از تو، دیدم؛ بعذر فراموشکاری محمد نوشتی که دیدند چون سردی دی شدندت ز احضاریاران مردد هم از سرد مهری است اینها، وگرنه ازین معنی آگه بود طفل ابجد که شد لازم ذات آذر حرارت نخواهد شد از سردی دی مبرد وگر بود دم سردی من بحدی که آسان بدی دفع فاسد به افسد همین عذر خوش بود، اگر می نوشتی سفر خوش بود، لیک بیدام و بیدد نیم بی خبر، دانم اینقدر کز تو نشد نامه، زان عذر بیهوده مسود ولی کاش میبودم آنجا که با تو شد این عذر از شهریاری ممهد عجب دارم از یاری شهریاری که شهری بیاری او شد مقید بو مقودی از کمند وفایش بسی دوستان بسته دارد بمقود مرا ساخت محروم و، ننوشت عذرم؛ گمانم نه بیمهری از دی باین حد گرش دیدمی، خواندمی بیخودانه باو چند بیتی، نه از غیر، از خود که ای فیض تو، همچو عیش تو دایم؛ که ای لطف تو، همچو عمر تو سرمد نه خواری خوش از گل، به بی بال بلبل؟! نه بد خوب از خواجه، با بنده ی بد؟! نه خواجه است کو بنده ی بی بهایی قبول افتدش اول، آخر کند رد! زبان، جز بوصفت شهادت نداده شنیده است تا گوشم آواز اشهد نه رنجید ه ام از تو، نه شکوه دارم مبادت دل از رنجش من مردد پس از آشنایی، نه بیگانه گردم؛ گرم کافر آید لقب، به که مرتد دگر بشنو ای سید جید از من که بادت نهال جوانی مسند شدی چون بخیر و سلامت مسافر شود کار تو با رفیقان مسدد تماشای آن شهر، بادت مبارک نبینی چو بدبین، نه ای؛ از کسی بد! تو را گویم، استاد گفت آنچه با من؛ بفرزند گفت اب، شنید آنچه از جد! ببین ز آب رکنی و باد مصلی همه فیض بیمر، همه لطف بیحد ز صورت مزن دم، چو معنی شناسی؛ بود فارغ از جسم، روح مجرد چو فردوس، از سرو باغش مشجر چو جنت، ز آیینه ی صرحش ممرد بر و بومش؛ از لاله و سبزه ی تر تو گویی که یاقوت رست از زبرجد بهشتی و، در وی خرامان سراسر؛ چو حوران حورا، چو غلمان اغید مگر بود ز آغاز کر و بیان را از آن آب میضاة از آن خاک معبد مگر هست تا حشر روحانیان را از آن آب مشرب، وزان خاک مشهد منم بلبل و، خاک آن دشت گلشن؛ منم تشنه و، آب آن چشمه مورد در آن روضه، از گلرخان سمنبر؛ در آن رحبه، از مهوشان سهی قد نکویان شیرین لب عنبرین خط جوانان سیمین تن یا سیمین خد چو بینی، فراموشی از من مبادت؛ که خلد برین است و، باشی مخلد مشو غافل، از خلق خاکی نهادش؛ که خاکی نهادند و خورشید مسند همه عالم و عامی، از فیض خاکش؛ شد این عاشق از شوق و، آن عالم از کد! اگر حالی، از اهل حال است خالی دهد یاد از ورد خاک مورد هم از روح سعدی و حافظ طلب کن؛ بتوفیق مسلک، بتحقیق مرصد سلامی ز من ده، به اهل کمالش؛ خصوص آن فلک رتبه عقل مجرد که عقل از یکی صد شمارد مدیحش نگوید همان وصف او را یک از صد سپهر امانی و نجم یمانی؛ که از شادمانی برد بهره سرمد علی شریف، آن ز هر عالی اشرف؛ ولی سعید آن ز هر والی اسعد در اقلیم فقر و فنا، پادشاهی که هست از نمد تاجش، از پوست مسند حماه الله، آن کو بچشم حمایت بسوی ضعیفان عاجز چو بیند دجاجه، نبیند گزندی ز اجدل زجاجه نبیند شکستی ز جلمد حریفی که از لطف و قهرش مهیا شراب مهنا، حسام مهند چو با هم نشینید و دارید صحبت بکنجی، نه دیوی در آنجا و نه دد غنیمت شمارید، ای وصلتان خوش؛ ز من یاد آرید، ای هجرتان بد تو دریایی و وصل او، فصل نیسان تو خورشیدی و، قرب او بعد ابعد! در آن شهر همصحبتان عراقی؛ که هستند افزون بحمدالله از حد چو بینی، سلامی ده از من بایشان؛ پس آنگه بتأیید صدق ای مؤید بگو: ای کهن دوستداران یکدل بگو: ای نکو عهد یاران ذوالید روا نیست دانید در کیش یاری ز یاران دیرین فراموشی این حد وگر عهدشان رفته بینی ز خاطر خدا را که بربند عهدی مجدد چو بندی ز نوعهد از من بهر یک بصد گونه سوگند میکن مؤکد که بیمهری از دوستان است ناخوش که بدعهدی از اهل دانش بود بد رفیقا، شفیقا، انیسا حبیبا که وصف کمالت نگردد معدد سکندر اگر بست ز آهن سد اکنون ز بحر خیالم که گنجی است معتد ز بس گوهر نظم کآرم، توانم که از تنگی قافیه ره کنم سد ولی خارج آهنگ شد تار قانون شد آن دم که ساز دعا را کنم شد الا تا دمد ز آسمان نور یزدان الا تا بود در جهان دین احمد خدا سازدت کار و، لطف خدایی؛ محمد تو را یار و، دین محمد! آذر بیگدلی