سعدی شیرازی
باب هفتم در عالم تربیت
بخش ۳ - حکایت سلطان تکش و حفظ اسرار: تکش با غلامان یکی راز گفت
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
تکش با غلامان یکی راز گفت که این را نباید به کس باز گفت به یک سالش آمد ز دل بر دهان به یک روز شد منتشر در جهان بفرمود جلاد را بی دریغ که بردار سرهای اینان به تیغ یکی زآن میان گفت و زنهار خواست مکش بندگان کاین گناه از تو خاست تو اول نبستی که سرچشمه بود چو سیلاب شد پیش بستن چه سود؟ تو پیدا مکن راز دل بر کسی که او خود نگوید بر هر کسی جواهر به گنجینه داران سپار ولی راز را خویشتن پاس دار سخن تا نگویی بر او دست هست چو گفته شود یابد او بر تو دست سخن دیو بندی است در چاه دل به بالای کام و زبانش مهل توان باز دادن ره نره دیو ولی باز نتوان گرفتن به ریو تو دانی که چون دیو رفت از قفس نیاید به لا حول کس باز پس یکی طفل بر گیرد از رخش بند نیاید به صد رستم اندر کمند مگوی آن که گر بر ملا اوفتد وجودی از آن در بلا اوفتد به دهقان نادان چه خوش گفت زن: به دانش سخن گوی یا دم مزن مگوی آنچه طاقت نداری شنود که جو کشته گندم نخواهی درود چه نیکو زده ست این مثل برهمن بود حرمت هر کس از خویشتن چو دشنام گویی دعا نشنوی به جز کشتهٔ خویشتن ندروی مگوی و منه تا توانی قدم از اندازه بیرون وز اندازه کم نباید که بسیار بازی کنی که مر قیمت خویش را بشکنی وگر تند باشی به یک بار و تیز جهان از تو گیرند راه گریز نه کوتاه دستی و بیچارگی نه زجر و تطاول به یک بارگی سعدی شیرازی