سعدی شیرازی
باب ششم در قناعت
بخش ۱۱ - حکایت مرد کوته نظر و زن عالی همت: یکی طفل دندان برآورده بود
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
یکی طفل دندان برآورده بود پدر سر به فکرت فرو برده بود که من نان و برگ از کجا آرمش؟ مروت نباشد که بگذارمش چو بیچاره گفت این سخن، نزد جفت نگر تا زن او را چه مردانه گفت: مخور هول ابلیس تا جان دهد همان کس که دندان دهد نان دهد تواناست آخر خداوند روز که روزی رساند، تو چندین مسوز نگارندهٔ کودک اندر شکم نویسنده عمر و روزی است هم خداوندگاری که عبدی خرید بدارد، فکیف آن که عبد آفرید تو را نیست این تکیه بر کردگار که مملوک را بر خداوندگار شنیدی که در روزگار قدیم شدی سنگ در دست ابدال سیم نپنداری این قول معقول نیست چو قانع شدی سیم و سنگت یکی است چو طفل اندرون دارد از حرص پاک چه مشتی زرش پیش همت چه خاک خبر ده به درویش سلطان پرست که سلطان ز درویش مسکین ترست گدا را کند یک درم سیم سیر فریدون به ملک عجم نیم سیر نگهبانی ملک و دولت بلاست گدا پادشاه است و نامش گداست گدایی که بر خاطرش بند نیست به از پادشاهی که خرسند نیست بخسبند خوش روستایی و جفت به ذوقی که سلطان در ایوان نخفت اگر پادشاه است و گر پینه دوز چو خفتند گردد شب هر دو روز چو سیلاب خواب آمد و مرد برد چه بر تخت سلطان، چه بر دشت کرد چو بینی توانگر سر از کبر مست برو شکر یزدان کن ای تنگدست نداری بحمدالله آن دسترس که برخیزد از دستت آزار کس سعدی شیرازی