سعدی شیرازی
باب چهارم در تواضع
بخش ۴ - حکایت بایزید بسطامی: شنیدم که وقتی سحرگاه عید
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
شنیدم که وقتی سحرگاه عید ز گرمابه آمد برون بایزید یکی طشت خاکسترش بی خبر فرو ریختند از سرایی به سر همی گفت شولیده دستار و موی کف دست شکرانه مالان به روی که ای نفس من در خور آتشم به خاکستری روی در هم کشم؟ بزرگان نکردند در خود نگاه خدابینی از خویشتن بین مخواه بزرگی به ناموس و گفتار نیست بلندی به دعوی و پندار نیست تواضع سر رفعت افرازدت تکبر به خاک اندر اندازدت به گردن فتد سرکش تند خوی بلندیت باید بلندی مجوی ز مغرور دنیا ره دین مجوی خدابینی از خویشتن بین مجوی گرت جاه باید مکن چون خسان به چشم حقارت نگه در کسان گمان کی برد مردم هوشمند که در سرگرانی است قدر بلند؟ از این نامورتر محلی مجوی که خوانند خلقت پسندیده خوی نه گر چون تویی بر تو کبر آورد بزرگش نبینی به چشم خرد؟ تو نیز ار تکبر کنی همچنان نمایی، که پیشت تکبر کنان چو استاده ای بر مقامی بلند بر افتاده گر هوشمندی مخند بسا ایستاده در آمد ز پای که افتادگانش گرفتند جای گرفتم که خود هستی از عیب پاک تعنت مکن بر من عیب ناک یکی حلقهٔ کعبه دارد به دست یکی در خراباتی افتاده مست گر آن را بخواند، که نگذاردش؟ ور این را براند، که باز آردش؟ نه مستظهر است آن به اعمال خویش نه این را در توبه بسته ست پیش سعدی شیرازی