سعدی شیرازی
باب سوم در عشق و مستی و شور
بخش ۱۷ - حکایت: قضا را من و پیری از فاریاب
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
قضا را من و پیری از فاریاب رسیدیم در خاک مغرب به آب مرا یک درم بود برداشتند به کشتی و درویش بگذاشتند سیاهان براندند کشتی چو دود که آن ناخدا نا خدا ترس بود مرا گریه آمد ز تیمار جفت بر آن گریه قهقه بخندید و گفت مخور غم برای من ای پر خرد مرا آن کس آرد که کشتی برد بگسترد سجاده بر روی آب خیال است پنداشتم یا به خواب ز مدهوشیم دیده آن شب نخفت نگه بامدادان به من کرد و گفت تو لنگی به چوب آمدی من به پای تو را کشتی آورد و ما را خدای چرا اهل معنی بدین نگروند که ابدال در آب و آتش روند؟ نه طفلی کز آتش ندارد خبر نگه داردش مادر مهرور؟ پس آنان که در وجد مستغرقند شب و روز در عین حفظ حقند نگه دارد از تاب آتش خلیل چو تابوت موسی ز غرقاب نیل چو کودک به دست شناور برست نترسد وگر دجله پهناورست تو بر روی دریا قدم چون زنی چو مردان که بر خشک تردامنی؟ سعدی شیرازی