سعدی شیرازی
باب اول در عدل و تدبیر و رای
بخش ۳۰ - حکایت درویش صادق و پادشاه بیدادگر: شنیدم که از نیکمردی فقیر
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
شنیدم که از نیکمردی فقیر دل آزرده شد پادشاهی کبیر مگر بر زبانش حقی رفته بود ز گردن کشی بر وی آشفته بود به زندان فرستادش از بارگاه که زورآزمای است بازوی جاه ز یاران کسی گفتش اندر نهفت مصالح نبود این سخن گفت، گفت رسانیدن امر حق طاعت است ز زندان نترسم که یک ساعت است همان دم که در خفیه این راز رفت حکایت به گوش ملک باز رفت بخندید کاو ظن بیهوده برد نداند که خواهد در این حبس مرد غلامی به درویش برد این پیام بگفتا به خسرو بگو ای غلام مرا بار غم بر دل ریش نیست که دنیا همین ساعتی بیش نیست نه گر دستگیری کنی خرمم نه گر سر بری بر دل آید غمم تو گر کامرانی به فرمان و گنج دگر کس فرومانده در ضعف و رنج به دروازهٔ مرگ چون در شویم به یک هفته با هم برابر شویم منه دل بر این دولت پنج روز به دود دل خلق، خود را مسوز نه پیش از تو بیش از تو اندوختند به بیداد کردن جهان سوختند؟ چنان زی که ذکرت به تحسین کنند چو مردی، نه بر گور نفرین کنند نباید به رسم بد آیین نهاد که گویند لعنت بر آن، کاین نهاد وگر بر سرآید خداوند زور نه زیرش کند عاقبت خاک گور؟ بفرمود دلتنگ روی از جفا که بیرون کنندش زبان از قفا چنین گفت مرد حقایق شناس کز این هم که گفتی ندارم هراس من از بی زبانی ندارم غمی که دانم که ناگفته داند همی اگر بینوایی برم ور ستم گرم عاقبت خیر باشد چه غم؟ عروسی بود نوبت ماتمت گرت نیکروزی بود خاتمت سعدی شیرازی