سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه هر نفسی که آدمی در دنیا میزند و آن رادر نظر نمیآورد عنداللّه هیچ ضایع نیست و عاقبت همه پیش خواهد آمدن از خیر و شر، چنانکه میفرماید که فمن یعمل مثقال ذرة خیراً یره و من یعمل مثقال ذرة شراً یره
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
در نبی گفت حق که یک ذره جمله اعمال خویش خواهی دید بنگر تا ز تو چه می آید کاخر کار بر تو خواهد گشت کاشکی خود همان قدر گشتی یک بدت را مکن ز حرص دو صد بد چون مور را مکن چون مار خنک او را که تخم نیکی کاشت شد در آخر ز اغنیای خدا در جهان بقا چو سرور شد هر که بر نفس خود شود حاکم بر سر نفس هر که پای نهاد آنکه او کشت نفس ملعون را بی حجابی جمال یار بدید هر کرا گنج هست میراند آنکه نوریش هست میبیند هرزهای را اگر نداند او گر ندانم من آنچه خوردی دوش چه زیان دارد آن چو میدانم هرچه در پیش عاقلان بازی است عقل عاقل نجوید آن دیگر بر جوی نقره کی کنی تو نظر آنکه هر دم خدای را بیند این مکن باور ار خرد داری حق چو زو دور کرد باطل را زو خورد قوت دائماً انسان علم های خدا دو صد گون است علم افزون رسد بافزونان نی تو چون در سخن همیپوئی چه قدر فهم دارد آن طالب بر قد او بری قبای سخن هم بر این قاعده خدای قدیم درخورت گوید و بیفزاید قدر طاقت نهد خدا بارت گر فزونتر دهد فرومانی غرش شیر ناید از روباه کارهای خداست بی پایان وصف او را گذار و باده بنوش هوش اصلی درون بیهوشی است لهب العشق مسکر هادی قهوة العشق تحشر الموتی مرکب العشق موصل العشاق قهوة العشق مشرب الارواح قدح العشق فکرة الابدال قدح الفکر فی القلوب یدور سکره غایة المنی اطرب هرکه او مست ما بود از ماست می ما نوش اگر توئی خمار از بد و نیک ای بخود غره از شر و خیر همچو روز پدید کن حذر ز آنچه آن نمیباید شادجانی که که تخم طاعت کشت عوضش نی که بی شمر گشتی بحذر باش زینهار از بد بگریز از بدی ونیکی کار یک بینداخت صد عوض برداشت در بقا رفت و یافت کار و کیا نفس دونش زبون و مضطر شد بر فنا و بقا بود حاکم رهرو است او و رهنمای فتاد کرد پاک از درونه آن دون را هرچ پنهان بد آشکار بدید هرکرا رنج هست میماند بر شیرین ز باغ میچیند چه شود با من ای رفیق بگو یا چه گفتی و یا چه کردی دوش که همه چون تنند و من جانم کودکان را بدان سرافرازی است چون خدایش دهد از آن بهتر چونکه دادت خدای خرمن زر غیر حق در دلش کجا شیند که بود یار او بجز باری پر ز حق دان همیشه آن دل را نیست آن قوت روزی حیوان همچو کالا عزیز و هم دون است علم مادون رسد بمادونان لایق عقل شخص میگوئی یا چه حالت بر او بود غالب کی بداند خسی بهای سخن لایق تست با تو یار و ندیم هرچه آن سود تست بنماید تا که دارد همیشه در کارت زانکه آن علم را نمیدانی بنده را کی بود مهابت شاه بحر او را کسی ندیده کران رو بخر بیهشی و هوش فروش راه آن مستی و قدح نوشی است جانب الصحوانت یا حادی هی فی السکر تبرئی الاعمی فلهذا ارادة المشتاق شربها فی الریاض بالاقداح ذاک ینجیکم من الاضلال جریان الصفاء منه یفور دائماً من سلافه اشرب مرد هشیار ازین بعید و جداست سادگی کن که تا شوی عیار سلطان ولد