سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه در مخلوقات و مصنوعات آدمی است که مختار است و باقی مجبوراند اختیاری ندارند. چنانکه آتش قادر نیست که گرمی نکند و آب نتواند که تری نکند و آفتاب نتواند که روشنی ندهد. پس آدمی در محل حساب از آن است که مختار است و بربد و نیک قادر است. و اگر گوید مجبور و قادر نیستم خلاف میگوید زیرا پشیمانی او بر کار کرده مکذب دعوی اوست
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
زان سبب آفریدت او مختار قدرتت داد بر همه اشیا غیر انسان ز دیو و از پریان هم زخ اک و ز باد و آب و زنار نیستشان اختیار و مجبوراند نار سوزاند و کند گرمی آید از هر یکی دگر کاری بهر آنشان که ساخت الرحمن لیک تو که زنسل انسانی پای از آن داده تا براه روی هست در حکم تو دو دست و دو پا تو بیاراه کژ مرو که بداست دادت آلت که کار خیر کنی تو بعکس از چنین نکو آلت آلتت داد بهر معماری نیکوئی کن بآلت ار مردی جرم خود را مگو که از قدر است رو مکن بر قضا حوالۀ آن جرم خود بر خدا منه دیگر بر خدا این گمان بد است عظیم هیچ دونی روا ندارد این گر زند بیگناه کس کس را پس تو این خلق چون روا داری اعتقاد بدت چو این باشد گر ترا درد و رنج پیش آید تو یقین دان که کرده ای کاری لیک آن جرم را نمیدانی توبه کن زود و ناله کن بخدا نرسد بیگناه بر سر کس تا نیاید زمن چنان جرمی زان گناه ارچه من نمیدانم چون جزا با گنه نمیماند جرم تخم است هر که آنرا کاشت دانۀ جرم را بپوشانید هر یکی دانه است شکل دگر شد ز هر تخم صورتی پیدا همچنین جرمها و طاعت ها می نماند جزا بنقش گناه عدل هر جرم را جزائی داد نی ز دانه شجر همیزاید هیچ ماند بدانۀ شجری هیچ دزدی بدار میماند همچنین دان که شرو خیر ترا صورت شر و شور گشت جحیم گرچه در خیر رنج تن باشد رنج تن صحت دل و جان است رورکی چند رنج را بگزین تا رهی عاقبت ز حبس عمی خود تو خانهایست در بسته رو بر او دل منه اگر جانی چونکه خواهد خراب گشت آخر استنش مینهی که تا پاید بکباب و شراب آبادان چون برای فناش ساخت خدا صد هزاران چو تو چنین کردند چرب و شیرین و نعمت بسیار سودشان خود نکرد و کرد زیان همه در زیر خانه پست شدند بیهده رنج بروی از چه بری ترک تن هر که کرد زنده بماند ترک او دان که عین یافتن است در زمین هر که دانهای انداخت دانۀ عمر بهر حق در باز عمر معدود تو شود بیعد عمر فانی رود شود باقی هر که در ترک برگ خود بیند که تو باشی زرای خود برکار جبر بگذار و شو مطیع او را از جماد و نبات و از حیوان از بد و نیک و از گل و از خار همه مشغول آنچه مأموراند زاب آید تری و هم نرمی برگ گل کی خلید چون خاری کار دیگر نیاید از ایشان هرچه خواهی کنی و بتوانی سوی طاعات و بر روانه شوی راست نه دست و پای را برجا بجز از راستی مگیر بدست سوی راه صواب سیر کنی گردن خود زنی بهر حالت تو خرابی کنی و بدکاری گرم رو باش و بگذر از سردی اینچنین اعتقاد چون قذراست کز تو می آید آن خطا و زیان گوش خود را مکن بقاصد کر که کند بیگناه را بجحیم که کشد بیگناه از کس کین همه لعنت کنند آن خس را بر خدائی کزو رسد یاری خور دین بر تو نور کی پاشد وز پی ذوق نوش نیش آید زان سبب میکشی چنین باری تا از آن آیدت پشیمانی گو که دانم یقین که هیچ جز توبه کردم توئی پناهم و بس کی رسد در پیش چنان غرمی توبه کردم ببخش بر جانم بخشد آنکس که جمله میداند حق از آن طرفه صورتی بنگاشت کرد آنرا نهال و رویانید همچو ریحان و همچو نیلوفر که نماند بتخم ای جویا جمله بخشند در زمین خدا اینچنین کرده است حکم آله صورتش بر خلاف جرم نهاد نی ز نقطه بشر همیزاید هیچ ماند بنطفۀ بشری هیچ گلشن بخار میماند بیعدد صورت است در بیجا صورت برو خیر خلد نعیم حق بر آن رنج گنجها پاشد اینچنین درد عین درمان است ترک دنیا کن و بخور غم دین از خودی بگذری رسی بخدا بر تو آن عاریه است و بربسته ورنه آخر بزیر او مانی از چه ای روز و شب ورا عامر خود نپاید ولی فرود آید میکنی تا نگردد او ویران کی پذیرد وی از علاج بقا تن خود را بنازپروردند داده تن را که تا شود پادار خانه شان شد خراب ناگاهان زانکه از جام جسم مست بدند ترک تن گوی تا بعرش پری بی فرس در جهان جانها راند گمره است آن کسی که بند تن است صد عوض یافت چون یکی را باخت تا که بر تو خدا کند در باز عیش محدود بر دهد بیحد گرددت در بهشت حق ساقی ترک را او بعشق بگزیند سلطان ولد