سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه از دور آدم تا این غایت احوال اولیای کامل و عاشقان واصل ظاهر شد و خلق رو بدیشان آوردند و احوال بزرگی ایشان را همه شنیدند و قبول کردند و اهل علم ظاهراً از حال ایشان بیخبر بودند تا حدی که منصور حلاج رحمة اللّه علیه را از غایت بیخبری بردار کردند و آویختند باز بالای عالم اولیاء عالم دیگر است و آن مقام معشوق است، این خبر در عالم نیامد و بهیچ گوش نرسید مولانا شمس الدین تبریزی عظم اللّه ذکره جهت مولانا جلال الدین قدسنا اللّه بسره العزیز ظاهر شد تا او را از عالم عاشقی و مرتبۀ اولیائی و اصل سوی عالم معشوقی برد زیرا از ازل گوهر آن دریا بود که کل شیئی یرجع الی اصله
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
ناگهان شمس دین رسید بوی ازورای جهان عشق آواز شرح کردش ز حالت معشوق گفت اگر چه بباطنی تو گرو سر اسرار و نور انوارم عشق در راه من بود پرده اولیائی که صرف معشوق اند حالشان چون بگفت در نامد علم ظاهر ز فقر اگر دور است اهل ظاهر ز فقر نادان اند گرچه عشاق راست ملک بقا اهل ظاهر زدند بر منصور همه از جهل گشته دشمن او اندر این دور اگر بدی منصور خصم گشتی و قصدشان کردی دعوتش کرد در جهان عجب شیخ استاد گشت نوآموز منتهی بود مبتدی شد باز گرچه در علم فقر کامل بود عاشق راستین بود نادر سخت نایاب در جهان چو گهر حال عاشق چو باشد ای پسر این حال معشوق را که چون باشد اهل دیدار می ندانندش چون ندارند زان جمال خبر شمس تبریز بود از آن شاهان جنس آن بود هم بدان پیوست رهبرش گشت شمس تبریزی پیش از این گفته ایم قصۀ او که چها رفت بروی و اصحاب چه جگرها که خون شد از هجران سوز کز وی فتاد در عالم همه را بسته کرد آن دم دم نتوان گفت شرح این ای عم غم حق اصل و مایۀ شادی است گفت انی زتاب نورش فی برسانید بی دف و بی ساز تا که سرش گذشت از عیوق باطن باطنم من این بشنو نرسند اولیا باسرارم عشق زنده است پیش من مرده برتر از مرتضی و فاروق اند میشان را بگو کی آشامد سر ایشان ز فقر مستور است فقر از آن گره بدان سان اند ملک معشوق هست از آن اعلی زانکه بودند از جهانش دور زانکه از سر او نبدشان بو حال ایشان بر او شدی مستور در سیاست بدارشان بردی که ندید آن بخواب ترک و عرب درس خواندی بخدمتش هر روز مقتدی بود مقتدی شد باز علم نو بود کو بوی بنمود باشد از مردمان نهان چون سر کم کسی یافت زو نشان و خبر چشم جان را گشا و نیک ببین آن ز شرح و بیان برون باشد زانکه نشنیدهاند مانندش جای دیگر همیکنند نظر دعوتش کرد لاجرم سوی آن از ره جان بجان جان پیوست آنکه بودش نهاد خونریزی در سر آغاز جوی آن را تو چون شدند از فراق او احباب یار و اغیار از غمش بفغان آتش افروخت در بنی آدم اشگهاشان روانه شد چون یم سنگ بگداخت ز آتش آن غم در خرابش نهفته آبادی است سلطان ولد