سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان نشستن مولانا جلال الدین قدسنا اللّه بسره العزیز بر جای والدش مولانا بهاء الدین ولد رضی اللّه عنه و بعلم و عمل و زهد و تقوی و فتوی همچون پدر آراسته شدن و رسیدن سید برهان الدین محقق عظم اللّه ذکره بطلب شیخ خود بقونیه و شیخ را نایافتن و فرزندش مولانا جلال الدین را دیدن که در علوم ظاهر بغایت شده بود و بمرتبۀ پدر رسیده و بدو گفتن که بعلم وارث پدر شدی الا پدرت را غیر از این احوال ظاهر احوال دیگر بود و آن آمدنی است نه آموختی، بر رسته است نه بربسته و آن احوال از حضرتش بمن رسیده است، آن را نیز از من کسب کن تا در همه چیز ظاهراً و باطناً وارث پدر گردی و عین او شوی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
شست بر جاش شه جلال الدین چون پدر گشت زاهد و دانا مفتی شرق و غرب گشت بعلم علم دین احمدی افراخت که پدر اوست و ز پدر افزون بیقراران شدند از او ساکن داد با هر کسی عطای دگر وان کسی کو نداشت آن گوهر از عطاهاش کس نشد محروم داد با هر یک آنچه لایق اوست آن عطا در زبان نمیگنجد میکنم قصه ها که بنمایم چونکه دستور نیست از یزدان خواه و ناخواه گشتهام راضی نیست این را نهایت و آغاز مدتی چون بماند در هجران گشت بسیار و اندر آخر کار گفت شیخت بدان که در روم است این طرف عزم کرد آن طالب آمد از عشق شیخ خود تازان گشته از شیخ پر چو جام از می چونکه شادان بقونیه برسید همه گفتند آنکه میجوئی هست سالی که رفت از دنیا جسم خاکیش رفت اندر خاک گفت سید که شیخ اندر ماست عین شیخم ز من نماند اثر آب اگر در هزار کوزه بود آب جوید ز کوزه تا بخورد مؤمنان را ازین سبب یک خواند چونکه ما عاشق خدای خودیم در محبت نگر گذر ز عدد نیست این را نهایت و آخر کرد آغازو گفت جلوه کنان خلق را پس بخویش دعوت کرد شهر جمله مرید او گشتند همه گفتند توئی بهاء ولد در گمانشان نبود هیچ خطا گفت از آن پس بشه جلال الدین لیک بدو الد تو صاحب حال قال او را گرفته ای بدو دست تا تمامت تو وارثش باشی وارث والدی تو اندر پوست از مرید پدر چو آن بشنید رو بدو کرد خلق روی زمین سرور و شاه جملۀ علما از جهان جهل در نوشت بعلم هر که آن داشت مرورا بشناخت حرکاتش ز یکدگر موزون همه در ظل او ز خوف ایمن شد از او یک چو ماه و یک چون خور مر ورا کرد بی فلک اختر برد محمد از او وهم مذموم همه ره برده در حقایق دوست تن من زین سبب همیرنجد زان نمودم دمی بیاسایم که رسد هر تنی بعالم جان کردهام ترک حالی و ماضی سوی آن قصه رو گذر از راز طالب شیخ خویش شد برهان داد با وی خبر یکی ز کبار نیست پنهان بجمله معلوم است عشق شیخش چو شد بر او غالب با هزاران تبختر و نازان همچنان کز شکر شود پر نی شیخ خود را زشهریان پرسید هر طرف بهر او همیپوئی رخت را برد باز در عقبی جان پاکش گذاشت از افلاک همچو روغن نهان شده در ماست هیچ دیدی شکر جدا ز شکر عاقل از کوزه ها زره نرود تشنه در نقش کوزه کی نگرد که بر آن جمله نور خویش افشاند همه زین رو یکیم و بیعددیم بیعدد بین جمال و لطف احد باز گو تا چه گفت آن فاخر که منم شیخ بیخطا و گمان گشت از جان غلام او زن و مرد در درون تخم مهر او کشتند بلکه هم سر سرو نور احد صد چنان بود آن شه والا گرچه در علم نادری و گزین جوی آن را و در گذر از قال همچو من شو ز حال او سرمست نور اندر جهان چو خور پاشی مغز من بردهام نگر در دوست گشت جان و بگرد تن نتنید سلطان ولد