فیض کاشانی
غزل ها
غزل شماره ۳۴۹: ای خنک آن نیستی کو دعوی هستی کند
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
ای خنک آن نیستی کو دعوی هستی کند با کمال عجز اظهار زبردستی کند چون در آید از ره معنی بر اوج معرفت در حضیض جهل معنی افتد و پستی کند هستی آن دارد که هستی بخش هر هستیست او غیر او را کی رسد کو دعوی هستی کند نیست هستی در حقیقت جز خدای فرد را مستش ار دعوی کند هستی ز سر مستی کند آن زیر دستست کو قوت نهد در دستها آنکه زور از خود ندارد چون زبردستی کند رفعت آن دارد که جز او جمله در فرمان اوست هرکه فرمان بر بود ناچار او پستی کند جاهلست آنمست غفلت کو کند دعوی هوش دعوی هوش آن کند کز عشق او مستی کند آن نفس هشیار میگردم که گردم هست او مست حق در یکنفس هشیاری و مستی کند مست مست حق بود هشیار هشیار خدا غیر این دو گر کند دعوی بد مستی کند می روم با پای دل تا دست در زلفش زنم این دل من بهر من پایی کند دستی کند غیر زلف دلبران کس دیده چیزی را که آن مو بمو و تا بتا با دانگی سستی کند در کف فیض آید ار آن مایهٔ هر عقل و هوش از نشاط و خرمی ناخورده می مستی کند فیض کاشانی